سلام ، شنوندگان عزیز توجه فرمائید .صدای من را از آبادان ، شهر غیرت ایران می شنوید: حال همهٔ ما خوب است ، ملالی نیست جز قطره اشکی که ناخواسته از چشمانم جاری می شود ، نمی دانم اشک دیده است یا قطرات نموری است که از زیر آوارها در چشم من فرو ریخته است.
بغضم می ترکد ، گریه امانم نمی دهد ، می خواهم از جا بلند شوم ، نمی توانم ، زانوی چپم بد تیر می کشد ، گویی فریاد تیر آهن ها و جیغ انسان های زیر آوار در زانوانم جاری شده است ، شاید هم درد زانوهای لرزان و غم به بغل گرفته پدرانی است که چشم انتظار عزیزان خفته در خاکشان هستند . هر چه می نگرم خاک و آهن و سنگ است. راستی آبادان آباد نشد؟
نفس در سینه ام حبس است و بالا نمی آید ، به خود تلقین می کنم که شرجی و رطوبت هوا راه گلویم را تنگ کرده است.آه ، سینه ام می سوزد ، شاید سوز دل پر درد مادرانی است که بر سر وسینه خود می کوبند.راستی آبادان آباد نشد؟
کارگران که از همه ایران مشغول کارند، امکانات و تجهیزات هم فراوان هم هست ، هیچ کس اینجا خواب ندارد . تازه شادی و جشن هم داریم ، پدران کمر خمیده و مادران سینه سوخته ای که هر چند ساعتی یکبار گویی گنجی پیدا کرده اند و هلهله سر می دهند و شادی می کنند ، آری پیکری جدید پیدا شد ، پایان انتظار و خبر آرامش ابدی عزیزشان.
چه تلخ به پایان رسید داستان شیرین ، نو عروسی که پیکرش دفن شد صدای زنان در گوشم می پیچد:«ای واویلا چه عروسی مرده» ، راستی می دانید آبادان هم روزگاری عروس خاورمیانه بود .
مریم قربانی، عجب حسن تشابه و اسمی ، مریمش نشان تقدس است و آبادان شهری مقدس است ، قربانی اش هم نشان قربانی شدن است . آری آبادان و مردمان نجیبش همیشه قربانی بوده اند ، دیروز قربانی جنگ و امروز قربانی مدیران نالایق و رانتخوار و عدم توجه . قلبم مچاله شده است مثل ستون آهنی ای که تحمل بار این ساختمان را نداشت و جمع شده بود، حس می کنم تاب تحمل اینهمه فشار را ندارم ، از درون می سوزم ، نمیدانم آتش غم و ماتم است یا آفتاب و شرجی.
آشفته ام، گردن و پیشانیم را آفتاب و عرق سوزانده است ، می روم تا کمی خنک شوم با اینکه بد گرما هستم تا به یاد چهره کارگران خسته می افتم که شبانه روزی مشغول کارند با اینکه خیلی هایشان به هوای خوزستان عادت ندارند و وقتی به دل نگران و سوخته خانواده ها فکر می کنم که عجیب نجیبند مردم این شهر و خانواده های داغداری که در عین عزاداری و ماتم از همه تشکر میکنند و برخی در کنار امدادگران به خدمات رسانی مشغولند ، بیشتر شرمنده می شوم و نمی توانم در جای خنک بنشینم ، لرز تمام بدنم را فرا میگیرد ، طبعم لحظه ای عوض میشود به گرما معتاد شده ام، گرمای محبت امدادگران، مامورین و کارگران و زنان و مردانی که داوطلبانه آب و چای، شربت ، هندوانه و غذا و میوه تعارف میکنند.
نمی توانم یکجا بنشینم ، بر می خیزم ، شنیده ام در زیر زمین ممکن است کسی باشد یا آثاری باشد باید بروم ، نه اینجا هم خبری نیست ، سکوت و تاریکی و آوار همه جا را گرفته است و خبری از حیات نیست فقط برس رنگ آمیزی و چکش کارگران به جا مانده و سقف های فرو ریخته ای که تا چند روز پیش سقف آرزوهای خیلی از کارگران و کسبه این مجتمع بوده است ، به هزاران آرزوی خانواده جلیلیان که به دلیل عدم موافقت مالک قبلی که در خیابان کناری بود،به تازگی به این مکان نقل مکان کرده بودند، فکر می کنم .
دو روز از آخرین حضورم در زیر زمین میگذرد ، چند دقیقه ای یکبار نا خودآگاه بوی تعفن زیر زمین به زیر دماغم می زند با دستم بینی ام را می گیرم که حس نکنم ، انگشتانم بیشتر بو می دهند ، عطر میزنم فایده ندارد ، نفسم بو می دهد ، من که چند بار دوش گرفته ام ، نه این بو تمام وجود مرا فرا گرفته ، این حس دیگر حس بویایی نیست ، حس درد است ، این بو در خون، گوشت ، پوست و استخوانم جاریست ، مثل میلگردها و ستونها و آواری که در مغزم فرو رفته و تا زنده ام با من همراه خواهند بود .
دلم گرفته است در این شهر دیوارها خود سخن می گویند دیگر از کسی نمی پرسم راستی آبادان آباد نشد؟ دیوارها خود سخن میگویند : آبادان آباد که نشد هیچ ، از فساد و رانت و سوءمدیریت هم آزاد نشد .
دیوار های قدیمی این شهر تیر و ترکش جنگ را به یادگار دارند، زخم های تن آبادان عمیق تر شده اند و دیوارهای جدید آثار ترکش ارتباطات ناسالم و فساد مالی، امضای خلاف و عدم تعهد مدیران را بر خود دارد.
صدام غریبه و دشمن بود و عبدالباقی تاجری در لباس دوست بود که قرار بود باقی شهر را آباد کند و این فاجعه را به دلیل عدم نظارت و اجرای صحیح ، شهرت طلبی و ثروت بیشتر به بار آورد و حکایت همچنان باقیست. با خود فکر می کنم کی آبادان، آباد می شود؟
چشمانم را لحظه ای می بندم که نبینم ، نشنوم و لختی این دل آشفته ام آرام بگیرد ، صدای سنج و دمامه زیر قلبم میزند با چشمان بسته نشسته ام و محو آوارها میشوم و تاریکی زیر زمین جلوی چشمانم است ، از زیر آوار و سقفهای متراکم نوای نی حضرت مولانا را میشنوم که عزیزان درگذشته با آن می خوانند و من نیز با آنها همنوا می شوم و اشک می ریزم :
«ای زخم زننده بر رباب دل من // بشنو تو از ناله جواب دل من
در هر ویران دفینه گنج دگر است // عشق است دفینه در خراب دل من.»
https://betabnews.ir/?p=41730