×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

امروز : سه شنبه, ۶ آذر , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Tuesday, 26 November , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 15 خبر
کفش هایم برق افتادند!

دم دمای غروب بود. مجلس فاتحه ای رفته بودم و حالا تمام شده بود. هوای تهران برای قدم زدن بد نبود. حداقل بهتر از اهواز . از خیابان سهروردی داشتم سرازیر می شدم به سمت پایین. سرم زیر بود و دنیایی از فکر و خیال ، ذهنم را مشغول کرده بود.

صدای کودکانه تیزی یکباره مرا بخود آورد. در جایم ایستادم.به عقب برگشتم . نگاهم در نگاهش گره خورد و برق چشمانش مرا میخکوب کرد. کودکی با لهجه ای که چیزی از آن نمی گرفتم، تو را دعوت می کرد تا کفشهایت را واکس بزند.

یک جفت دمپایی توی دستانش آماده بود تا تو تصمیم بگیری. لبخندی سرخ همراه با ایما و اشاره و جملات کوتاهی که من از درون آنها باز هم چیزی دستگیرم نشد، تورا فرا می خواند.

مقاومت نکردم. دعوتش را پذیرفتم . روی سکوی پیاده رو کنارش نشستم و تن خسته ام را ولو کردم. کفشهایم را درآوردم و دادم دست اش.

خوشحال و سرحال آنها را از دستم گرفت و دمپایی ها را از او گرفتم و پوشیدم . به چابکی دست سفید کوچکش بُرس را روی کفش می کشید و برق می انداخت. هیکل نحیف اش با هر رفت و آمدی که به بُرس می داد ،تمام قد می رفت و بر می گشت. نفس هایش تند و تند می زد. همزمان دندان هایش را بهم فشار می داد و زور را چاشنی کارش می کرد تا تو باورت بیاید که شغلش را جدی گرفته است و دارد توی خط تولید کار می کند تا آمار اشتغال نشان دهد که یکی واقعا اضافه شده است!

از فرصت استفاده کردم و پرسیدم درس می خواند؟ جواب داد که کلاس اول است. فکر کردم از کدام شهر آمده تهران؟ از لهجه اش چیزی دستگیرم نشد. تا اینکه پرسیدم کجائی هستی؟  چهره اش را در من گره کرد و به آرامی و کمی مکث و تردید گفت که افغانی است.

در چهره ام زل زد تا ببیند من چه عکس العملی نشان می دهم. تعجب کرده بودم اما خودم را عادی گرفتم. دوباره لبخندی زد و وقتی به او گفتم؛ «بارک الله چه خوب کارت را بلدی»، بُرس را محکم تر می سایید روی کفش ها . وقتی کارش تمام شد مثل اینکه در پایان خط تولید ایستاده باشد. باز هم به من زُل زد تا ببیند مشتری راضی هست یا نه؟

دلم نیامد از او دوباره تعریف نکنم. با هر واژه ای تبسم اش بازتر می شد تا جایی که کاملا خندید ، وقتی که در دستش مزدش را دید.

گفتمش ؛ «همیشه اینجایی؟» و او با سر تایید کرد.

برقی این بار در چشمانش افتاد که نشان می داد؛ اگر دوباره از اینجا گذشتی، بیا کفشهایت را واکس بزنم.

اجازه گرفتم تا عکسی بیادگار از او بگیرم. عکسی که لبخندش را در کنار این پیاده رو همیشه ثبت خواهد کرد. شاید روزی دوباره گذر من به اینجا برسد و بخواهم گَرد کفش هایم را بگیرم.

دوشنبه ۳۱ اردیبهشت۹۷-ساعت۲۰

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.