×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

امروز : یکشنبه, ۲ دی , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Sunday, 22 December , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 10 خبر
بهترین وقت ِ مردن  و شیخ باران – قسمت اول

مقدمه: محمد کیانوش راد را اگر چه بیشتر به‌عنوان عنصری سیاسی می شناسیم ، اما نوشته ها او خصوصا مستند های داستانی او مثل
۱- حاج آقا خرمگس
۲ بسیجیان یکبار مصرف و مرزهای لعنتی
۳- باسکول ، سایه درخت بی عار

و اکنون داستان « بهترین وقتِ مردن » که به شرح حال عملیات بدر می پردازد ، چهره دیگری را از محمد کیانوش راد نشان می دهد .
خلاصه داستان چنین است :

خلاصه ای از مستند ِ داستانی
« بهترین وقتِ مردن »
به‌یاد‌‌علی اصغر گذاری و شهدای عملیاتِ بدر

سعید خدری دانشجوی رتبه اول ریاضی بدنبال ترک تحصیل است . دچار بحران روحی است . می خواهد خود را بشناسد .
از خودکشی نجاتش می دهند .

هنگام عملیات بدر با جمعی از دانشجو یان به جبهه می رود . اهل نماز و روزه نیست ، اما در جبهه دعا می خواند .
در هنگام مرخصی از جبهه ، برای رفتن به مسجد سلیمان و در گذر از شوشتر ، اتفاقی شیخی را می بیند . شیخ محمد تقی شوشتری .
چند سال بعد در خواب شیخ را می بیند و شیخ نشانه ای به او می دهد . نشانی را نمی یابد .
ولی دلداده زنی می شود که تنها یکبار او را می بیند و این آغاز تحولی روحی در اوست .
بارمان تنها فردی که سعید را می فهمد ، سنی است و با عشق به طاهره ، پشت خط ، در انتظار تولد فرزندش هست .
سعید بهترین وقت مردن برای خود را در جزیره مجنون می دانست ، اما اکنون هم ، راضی و مطمئن است و خود را در بهترین وقت مردن می یابد .

 

— واقعا  دوست داشتی  بمیری ؟ بی رودرواسی اولش نه  ، ترسیدم ، اما ‌بعد برایم پذیرفتنی شد ، یا بهتر بگویم دوست داشتم بمیرم .احساسِ در تله مرگ افتادن ، اضطراب آدمی را دوچندان می کند .  اما وقتی آماده ای ، گویی مرگ از تو می ترسد . الان که فکر می کنم‌ ،  می بینم  بهترین وقت مردن همان وقت بود.  حیف شد .
—    بی رودرواسی اولش نه ، ترسیدم ، اما ‌بعد برایم پذیرفتنی شد . بهترین وقت ِ مردن بود . این ها را سعید می گوید . وقتی خاطراتش را مرور می کند و به یاد علی اصغر  می افتد .
نمی دانم  آن طرف دنیا چه خبر است  ، گاهی فکر می کنم‌اگر دنیایی پس از مرگ نباشد ، مهربانی و رحمت  خدا بیش از گذشته برایم معنا می یابد .

جهان پس از مرگ ، و هویدا شدن  راز های پنهان آدمی ، رازهایی که با نهایت دقت و ظرافت در مخفی کردن آن کوشیده ایم  و در آن  « یوم تبلی السرائر »  ،  آشکار می شود ، نه تنها  خوشایند نیست ، که برای خیلی ها باعث شرمساری و سرشکستگی است .برخی می گویند ،  نبودِ  ترس و طمع از بهشت و جهنم  ، و یا نه ، اصلا  نبودِ بهشت و جهنم  ، زندگی مذهبی و اخلاقی انسان را خالص تر میکند . برخی هم معتقدند   که اصولا نبود‌ ِزندگی پس از مرگ ، به پاکی و بی غرضی انسان در دنیا بیشتر کمک می کند . انسان در این وضعیت ، زندگی مذهبی و اخلاقی را  به خاطر نفس ِمذهب و اخلاق می پذیرد و‌نه به  علت ِترس یا طمع از نتایج اعمال خود در جهانی دیگر . اینهم  ا ستدلالی است .

اما نه . من دوست دارم دنیای دیگری باشد  ، می دانی  چرا ؟ نه برای آنکه اگر ستمی در اینجا بر من رفته ، آنجا حق ام‌را بازستانم نه . و نه آنچنان  خود را در این دنیا  مستحق می دانم که به قصدِ بهشت و حوری ، و اشربه و اطعمه اش ، کیسه ای دوخته باشم ، نه .تنها بدین سبب مشتاقم که‌ دوست دارم با دوستانِ خوبی که  در این سرا  داشته ام ، آنجا و کنار آنان دمی بیاسایم .

سعید دانشجوی رشته ریاضی است .  لاغر مردنی ، با قدی کمی بلندتر از قد معمولی ، مو بلندِ فرفری  ، آنقدر بلند که تا روی چشمانش را هم گرفته است . صورتی لاغر و استخوانی دارد . فکر می کنی اگر معتاد نباشد ، حتما سیگاری قهاری است . اما نیست . ریش تُنک اش را زیر چانه ی کشیده اش ، رها کرده است . رتبه اول کنکور ریاضی است . باور کردنی نیست ،  می خواهد درسش را رها کند، یا حداقل رشته اش را تغییر دهد .  می گوید مسایل مهمتری در زندگی ام هست که خواب و خوراک را از من ربوده است . در حل مسایل ریاضی حالا درمانده شده است .بچه ها فکر می کنند برای سعید موضوعی مثل داستان عشق و عاشقی و شکست عشقی  پیش آمده است .
— چه مساله ای  مهمتر از درس و دانشگاه   ؟
— فهم خودم !  در حل خود مانده ام .

سعید پرچانه و گرم ، مهربان ، اهل فکر ،  زبر و  زرنگ  ، شوخ و خلاق ، شجاع  و بی باک و در عین  حال گاهی به شدت عصبی، پر استرس و پریشان گو است .  گویی از چیزی می ترسد . دقیق تر بگویم ، لرزه بر اندامش می افتد ‌. گاهی تند مزاج می شود و تا آستانه فحاشی هم پیش می رود ، سپس به یکباره ، خاموش و منزوی می شود .

سعید در هرموضوعی حرفی برای گفتن دارد و همه دوستانش او را در گفتگوها جدی می گیرند . گاهی بیمارگونه دچار وسواس است . به محض آمدن به جبهه ، دنبال سلمانی است . موهای فرفری و بلندش توجه همه را جلب کرده است . پیش خالد رفت . روی جعبه صندوق مهمات نشست . آینه شکسته ای روبرویش هست . به زحمت خود و  صورتش در آینه دیده می شود . مرتب سرجایش جا به جا می شود . گفت مهم نیست  با همین تکه کوچک و شکسته هم می توان جهانی را دید ، سرش را از ته تراشید‌. تراشیدن موی  ، برای او ، علامتی از رهایی  است .  رادیوی کوچکی همراه دارد . دل و روده اش را درآورده و با دقت و سماجت ، برای به صدا درآوردن اش  تلاش می کند  . هرچه به او می گویند این رادیو درست بشو نیست  ، به گوشش نمی رود . آدم عجیبی است .

قوطی کنسرو را سوراخ سوراخ‌ کرده ، بالای سنگر نهاده و سیمی از آن به رادیو متصل کرده است . بچه ها می گویند مگر آنتن تلویزیون  است ؟ می گوید موج موج است . موج و فرکانس رابا هر چیزی می توان‌گرفت . بچه ها سرشان را پایین می اندارند ، نمی دانند چه بگویند. هر سخنی بگویند ، سعید بالاخره با فیزیک کوانتوم و انرژی های نامریی و اثر نظامات کیهانی و فلسفه و سفسطه و عرفان ،   ثابت می کند که حرف خودش درست است . در مقابل حرف های سعید بارمان‌گفت :

—  سعید حق داره همه چیز رو بهم ببافه ، همه این حرف ها ، حتی  فلسفه ، نهایتا بازی  های کلامی برای توجیه کسی یا چیزی است . همه فلاسفه هم اول چیزی رو اصل  می گیرند و بعد همه حرفهاشون رو بصورتی منطقی بر اساس آن اصل بنا می کنند . اصلی که خودش معلوم نیست واقعیت داره یا نه .

ادم گاهی خودش هم فریب بازی خودش رو می خوره . همه چیز در زندگی ، به پیش فرض های شهودی و حسی آدم  بر می گرده ، بقیش حرّافی است .  جهان احساس کردنی است و‌نه فهمیدنی .

در هور ، دنبال  یافتنِ گل نیلوفر است .  می گوید نیلوفر در مرداب می روید و نیلوفر سوره ای هم دارد !   سوره نیلوفر ! . عجیب است .  در هور گل نیلوفر  دیده است  . بچه ها نمی فهمند چه می گوید ، اما برایشان سوال است . اصلا  سعید ، چرا به جبهه آمده است ؟

با هر صدایی می گوید : عراقی ها هستند ، مواظب باشید !  بقیه هم می خندند . اما سعید جدی می گفت !  . بلند می شد در شب ، با قایق آهسته به درون نیزارها می راند و علی اصغر را مجبور می کند  که او را همراهی کند . علی اصغر بانمک ، بالهجه شیرین آبادانی و دوست داشتنی و شجاع است ، نه نمی گوید . احترام  سعید را دارد . دلش هم برایش می سوزد  . می گفت سعید در بین بچه های جنگ ، چیز دیگری است . سعید واقعا خود را پادوی بچه ها می داند و در هر کاری پیشقدم است .
موقع خواب ، حس و حال عجیب تری دارد .  نماز نمی خواند‌ ، کسی هم چیزی به او نمی گوید ، اما وضو می گیرد ، در گوشه ای می نشیند و در تنها یی اش نجوا می کند . خوره خواندن دارد ، هر نوشته ای را با ولعِ سیری ناپذیر  می خواند . کتاب  مفاتیح الجنان در سنگر هست ، شروع به خواندن می کند . بقول خودش دعای بی نمازان تا کجا خواهد رفت ؟ و می خندد .

در هورالعظیم ، آنهم در اسفند ماه ،هوا در نهایت لطافت و اعتدال است . اوضاع جبهه بعد از عملیات کمی آرام شده است ، گاه و بی گاه  خمپاره بالای سرمان می آید . اما مثل هنگام حمله نیست . داریم نماز می خوانیم . به جماعت ایستاده ایم . مرا پیشنماز گذاشته اند . شلیک توپ و‌خمپاره های عراقی شروع شد . هر کداممان را به سوی می پراند . خودِ من اول از همه‌ پریدم توی هور . یکی خود را مچاله می کند و یکی درازکش ، بقیه هم ، شیرجه در آب را ، بر ماندن بر رکوع ترجیح می دهند . مساله جان است ، شوخی که نیست .  فقط بارمان است که نمازش را ادامه داد  . خم به ابرویش نیاورد  .
باران  گلوله و ترکش می بارد ولی بارمان نمازش را قطع نمی کند .  سعید هم که در گوشه ای کز کرده  و‌فقط به‌ما‌می خندد . خنده و شوخی بچه ها و دست انداختن همدیگر شروع شد . این اولین و آخرین نماز جماعتمان در هور است  . حسن چای را آماده کرده ، حسن کم حرف است ،  به‌ضرورت سخن می گوید .  دور هم نشسته ایم و  چای دودی می خوریم . بحث و صحبت هم ، گل انداخته است . در مورد خدا ، مرگ ، بهشت و جهنم ، جبر و اختیار …. بیشتر بچه ها ی دانشجو‌ صحبت می کنند .
سعید
می گوید :
— سّر عجیبی در دعای جوشن کبیر  است . هزار اسم ، یعنی همه هستی ! همه چیز در صد خوابیده است .
هرچه دعای جوشن می خوانم ، سیر نمی شوم . با خواندن هر بند‌، جوابی می شنوم‌.
برای او‌جواب ها مبهم ، متفاوت و‌ حتی‌مخالف هم اند . نزدیک غروب است . پشه ها بیداد می کنند . در گوش  ، بینی ، و چشم و دهان در رفت  و امدند . چفیه تاحدی به دادمان می رسد .

سعید می گوید : یک بار تا آستانه مرگ پیش رفتم  . در خوابگاه  خودکشی کردم .   به زمین افتاده بودم ، دهنم  کف کرده و در حال موت بودم. بچه ها  در پتو پیچاندنم  و به بیمارستان گلستان بردند  . بارمان پای ثابت بحث‌ با سعید است .
—  خودکشی ؟ چرا  ؟ چطوری ؟
— کلی قرص خوردم .
— خودکشی برای چه ؟
— فرار از بی رحمی های زندگی ، ناتوان و خسته و بی پناه بودم . تنهایی و بی کسی ، چیز کمی نیست .
— تویی که با چنین اراده ای  ، و با وجود وحشت از مرگ خودکشی کردی ، بر بی رحمی از زندگیِ هم می توانی پیروز شوی .
— درسته ، اما تصمیم به خودکشی اسمش  اراده نیست ، حماقت ِ محض است .  خودکشی،  ضعفِ  مطلق آدمی است . بی اراده‌گی و تسلیم به جبر های زندگی است .
— اگرچه من مخالف خودکشی هستم ، اما بنظرت  پذیرفتن دردی کمتر ، برای فرار از  دردی بزرگ تر نادرست است  ؟ . اصلا راهی برای  فرار از ناتوانی های انسان در برابر اینهمه مشکلات وجود دارد ؟
هرگز . هرگز همه چیز در این دنیا روبه راه نخواهد بود . —
اساس هستی،  بر چهار عنصر مخالف هم است . دست و‌پای آدم  هم در زمان ، دوره زندگی ، طبیعت ،  جغرافیا ، محیط ، ژن ها ، تاریخ ، جامعه و خویشتن  بسته  است . نه فقط نهاد ناخودآگاهم ، که نهاد خودآگاهم نیز ، بر من ناشناخته است .
من صَرفِ زندگی خواهم شد ؟ یا زندگی صرف من ؟ نمی دانم .
آیا داروین درست می گفت که نظریه سازوکار هوشمند برای ایجاد جهان و اداره آن را رد نموده است  و همه چیز را به اصل انتخاب طبیعی ، تکامل انواع ، تنازع بقا ،  موتاسیون و تغییرات تصادفی ژن ها مربوط می دانست ؟ آیا صرفا بر اثرتصادف و تاثیرات ِ محیطی ، ویژگی های خاصی در این یا آن انسان بوجود می آید ؟ پس خدا و من در این میان چکاره ایم ؟

اگر خدایی هست ، چرا دست خود را از جهان شسته  وو جهان را به‌حال خود رها کرده است ؟  و چرا مرا در میان جبرهای گوناگون رها کرده است .؟ عجیب تر و عجز آور تر برای سرنوشت ِانسان آینده  ،دستکاری ها و مهندسی  ژنتیک و ساخت آدم های ساخته و پرداخته  دست بشر است . روندی وحشتناک تر از نظریه انتخاب طبیعی داروین ، حتی دست طبیعت هم بسته می شود .  پس من و تو کجای داستان زندگی هستیم ؟
— خب چه باید کرد ؟ راستش منهم نمی دانم .
— پیش تر می پنداشتم ، برای رستن و رهایی از بندهای اجباریِ زندگی که برمن بسته شده است  ، اراده ام کافی است اکنون می بینم  که نه ، کافی نیست.
با این همه می دانم ، که نباید تسلیم جبری هایِ  زندگی باشم . زیرا در آن صورت  ، زندگی برای من ، بی رحم تر از همیشه خواهد شد . باید سهم خود را از خدا ، جهان ، هستی ، طبیعت یا هرچه بنامیم بگیرم . حالا که به جهان پرتاب شده ام ، تسلیم نخواهم شد و سهمم را می خواهم .
—  سهم تو چیست ؟
— آنچه به من حال ِ خوشی بدهد کافی است . هرچه کامم را شیرین کند .
می خندد، بعد از آن  از خودکشی ِ نافرجام ، حالا برای دیدنِ صبح  ، لحظه شماری می کنم.
دوست دارم اینجا بمیرم . مزه مرگ اینجا شیرین است .
نور آفتاب در صبحدم ، دمی تازه به من می دهد ، زنده ام می کند.

حسن عصاره ، هر صبح بچه ها را بیدار می کند . آنها که شب کشیک بوده اند ، صبح ها بیشترمی خوابند .
— ظهر شد بلند شید دیگه . بسه  . دلاور، بیسجی بلند شو.
صبح سردی است ، در  سنگر خوابیده است  ،  از گوشه پتوی زبرِ  و زمخت ِ ارتشی که رویش کشیده بود باچشم خواب آلود  ، اشعه  نرم و ناز خورشید ، وزش بادِ  و نوای نی و رقص نیزار را زیر نظر دارد .
به حسن گفت :
—  حسن  آیا واقعا روزی که نباشم دیگر این صبح را نمی بینم ؟
اندوه سراسر  وجودش را گرفته است .
با اینهمه ، می داند  روزی خواهد آمد که دیگر صبح را نخواهد دید.
زد زیر گریه ، عجیب است ، سعید چه روح لطیفی دارد .حسن با مهربانی کنارش نشست  .دستش را روی شانه اش گذاشت ، چند بار آرام پشت شانه اش زد و گفت بلند شو و آبی به صورتت بزن . نگران صبح نباش .  باشیم یا نباشیم صبح را خواهیم دید .  قول می دم .

سعید باور داشت کسی با او نجوا می کند . صدایش را می شنود و با او حرف می زند . چهره اش معصومانه تر از همیشه شده است  . باوری باور نکردنی و وصف ناپذیر از دیده ها و شنیده هایش دارد  . باوری که برای او ، نیاز به هیچ استدلالی نداشت ، اگرچه برخی  ، گفته هایش را باور نمی کردند .

— برادر سعید ،تو که یه بار سراغ خودکشی و مرگ رفتی  ،  و بعد گفتی به خیر گذشت ،  چرا الان به‌جبهه اومدی ، و هر روز آرزوی دیدن صبح را داری ؟
— یعنی چی رضا ؟ چه ربطی بهم داره ؟
— آخه هرکه جبهه میاد ، دانسته یا نداسته ‌به استقبال مرگ میره .
— نه اینطور نیست ، فرق داره ، من  برای کشته شدن اینجا نیومدم‌  . اینجا ما مرگ رو انتخاب نمی کنیم‌، این‌مرگه که ممکنه ما رو‌انتخاب کنه . خوش به حال کسی که  آماده‌باشه.
— اقا سعید مرگ ترسناکه ؟ تو از مرگ نمی ترسی ؟
— بسته به حال و وقتِ آدم داره . اگر باور داری که پس از مرگ ، وضع  و حالی بهتری داری ، چرا بترسی ؟  همین جا ، اینجا عشقِ شادمانه ی بچه ها به شهادت  رو نمی بینی ؟ علی اصغر رو نمی بینی ؟  ، والله ، بهش حسودیم می شه ،  اگر زندگی پس از مرگ رو باور نداشته باشی ، آنوقت ، ندیدن صبح ،  وقتی دیگر نیستی ، اندوه بار نیست ؟

لشکر پشه های هور ، حمله کرده اند  . لشکری از پشه ها ، روی دست و صورتمان  نشسته و سوخت گیری می کنند . علی اصغر گفت :
— ابوعادل تو که عربی بلدی به پشه ها بگو ما خودی هستیم ، کشتن ما رو . . بگو برن سمت عراقی ها .
— اینها نوع خاصی از پشه های  هور هستند .اینجا خیلی پشه هست . فقط اینا اینطورن ، اینا  مثل زنبورها برا خودشون حریمی  دارند . افراد غریبه رو نیش می زنند
— ما که غریبه نیستیم !
—  هور خونه انهاست و ما بی اجازه وارد شدیم . زندگی ماهی های هور ، گاومیش ها ، پرندگان‌ ، همه  بهم خورده ، هر کسی با غریبه ها همین کار رو‌می کنه . از خونه اش دفاع می کنه .  کمی تحمل کن ، بات رفیق می شن .

.پشه ها با ما شوخیشان گرفته و اسباب ِ بازی و خنده و همچنین عصبانیت بچه ها شده اند . نیش می زنند،  می نوشند و مست می شوند .  ناخواسته ، به ته حلق مان   یا در بینی مان  می روند . عکس العمل بچه ها جالب است . بعضی ها عصبی شده اند . دردِ نیش پشه های هور دادِ  بچه ها را بلند کرده است . رحیم بحری دانشجوی خوش استعداد دارو سازی است .لهجه  شیرین اصفهانی و مهربانی خاصی دارد  . پمادی درست کرده است ، خوش بو است و پشه ها را فراری می دهد ، اما نه ،نمی روند ،  آنها برای حفاظت از خانه شان  ، گویی سمج تر از ما هستند . رحیم گفت : ابوعادل راست می گه . اینجا خونه اوناست . از حریمشون دفاع می کنند .

کشتن پشه ها چرا ؟ نیازی به کشتن اونا نیست . اینها هم از زیست گاهشون‌ حفاظت می کنند . مثل هر موجود زنده ای ، درست مثل خودِ ما .که برای دفاع از مرزهایمان اینجا اومدیم .  فقط پماد رو .روی دست و صورتتان بزنید ، پشه ها فرار می کنند .
حسن گفت : پشه ها که جای خود دارند . مردم هور هم نابود شدند ، همه آواره ی شهرها شدن، مال و‌منالشون هم نابود شد ، جوناشون هم‌که در هور و در کنار ما می جنگند و کشته می شوند   . بعد هم معلوم نیست چه برسر هور و مردمش می آید

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.