مراسم رونمایی از تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب «حوض خون» با حضور جمعی از اهالی فرهنگ و ادب در اندیشمک برگزار میشود. این مراسم با عنوان دوازدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت، ساعت ۱۶ در محل بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک برگزار خواهد شد.
کتاب «حوض خون» که به قلم فاطمه سادات میرعالی و با تحقیق جمعی از فعالان حوزه ادبیات دفاع مقدس نوشته و به همت انتشارات راه یار به چاپ رسیده است، روایتگر خاطرات زنانی است که در مدت هشت سال دفاع مقدس در رختشورخانه بیمارستان شهید کلانتری، ملحفه و البسه رزمندگان و مجروحان را میشستند.
کتاب «حوض خون» نمونهای است از مسیر جدید خاطرهنویسی دفاع مقدس؛ مسیری که در آن هم راوی، در دل ماجرا حضور دارد و هم سبک روایت او تغییر کرده است. انتشارات راه یار که در آثار خود نشان داده به طبقه متوسط اهتمام ویژهای دارد و صدای کسانی است که تاکنون در جریان خاطرهنویسی دفاع مقدس و انقلاب اسلامی نادیده گرفته شدهاند، در کتاب «حوض خون» نیز به سراغ زنانی رفته که در اندیمشک در سالهای جنگ تحمیلی در رختشویی فعالیت میکردند و لباس رزمندگان و مجروحان را میشستند. فاطمه سادات میرعالی، نویسنده و تدوینگر این اثر، به سراغ تکتک زنانی که در قید حیات بودهاند، رفته و پای خاطرات آنها نشسته است. این زنان با وجود آنکه محور خانوادههای خود بودهاند و حضور آنها در خانه آن هم در شرایط بحرانی جنگ ضروری بود، به پایگاههای راهاندازی شده جهت شستوشوی البسه میرفتند تا به نوبه خود گرهی از مشکلات باز کنند.
«حوض خون» امتیاز دیگری نیز دارد و آن اینکه به سراغ کسانی رفته که تاکنون غایبان عرصه خاطرهگویی دفاع مقدس بودند. هرچند توجه به خاطرات زنان در دفاع مقدس حدود یک دهه است که آغاز شده، اما عمده آثار منتشر شده در این حوزه به خاطرات همسران یا مادران شهدا اختصاص دارد. کمتر صدایی از زنانی شنیده میشود که به نوعی پشتیبانی جنگ را برعهده داشتند. تولد «حوض خون» از این جهت نیز مبارک است. پژوهشگران این کتاب به سراغ گمشدههای تاریخ معاصر و غایبان همیشه حاضری رفتهاند که با وجود نقش پررنگشان در سر و سامان دادن به امور مربوط به پشتیبانی جنگ، تاکنون یادی از آنها نشده بود. انتشار این کتاب حتی سبب شد محل یادمان بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک که گرد فراموشی بر پیکر آن نشسته بود، این شبها محلی برای بازدید کاروانهای راهیان نور و برگزاری مراسم صلوات شعبانیه باشد.
برخی از کارشناسان و پژوهشگران پس از مطالعه کتاب خواستار تعیین درصد جانبازی و حمایت از زنان گردان رختشویی شدند. زنانی که به مدت هشت سال البسه و ملحفه مجروحان را با مواد شوینده شستند و چنگ زدند، حالا پس از چهار دهه نیز با مشکلات متعدد ریوی، پوستی و … مواجهند. اثرات جنگ به وضوح بر پیکر آنها نقش بسته اما هنوز علاقه دارند به سوریه بروند و کار پشتیبانی را در کنار مدافعان حرم ادامه دهند.
او ادامه داد: این خانمها با اعتقادی که داشتند، پای کار ایستادند؛ وگرنه امکان رفتن از شهر برای همه فراهم بود. در همان روزهای اول جنگ، دشمن تا ۱۵ کیلومتری مرکز شهر رسیده بود. در حالی که جوانان شهر مشغول سنگرسازی هستند، این خانمها به فکر این هستند که چطور میتوانند جلوی دشمن بایستند. مثلاً یکی از خانمها تعریف میکرد که حتی به فکر این بودند که آب جوش را به پشت بام خانهها ببرند تا اگر دشمن حمله کرد، از این طریق بتوانند مقابله کنند؛ یعنی آمادگی جنگ تن به تن با نیروی دشمن را داشتند.
به گفته میرعالی؛ نکته دیگری نیز در این زمینه وجود دارد و آن اینکه، اندیمشک خط مقدم جبهه بود؛ به همین دلیل از شهرهای دیگر به این شهر میآمدند و خدمت میکردند. مثلاً افرادی به عنوان امدادگر از شهرهای دیگر به بیمارستان شهید کلانتری آمدهاند، الآن برای این افراد به عنوان امدادگر جنگ مزایا در نظر گرفته شده است، اما برای خانمهای رختشورخانه این نوع امتیازات در نظر گرفته نشده؛ چون اینها در همان شهر بودند؛ حال آنکه تعداد زیادی از این خانمها خانههای خود را در اثر موشکباران از دست دادند، افرادی از خانوادهشان شهید شدند، جنگ بر زندگی آنها اثر مستقیم داشته و میتوانستند از آن شهر بروند، اما ماندند و خدمت کردند. بعضی از این خانمها تعریف میکردند که لباس فرزندان خود را با آب میشستند و صابون یا پودر رختشویی خودشان را به رختشورخانه میبردند تا لباس رزمندگان را بشویند. آنها با خدا معامله کرده بودند.
بخشهایی از این کتاب را میتوانید در ادامه بخوانید:
«اتاق پر بود از لباس. نشستم کنار یکی از تشتها. لباسها را خیس کردم و تاید ریختم رویشان. لکهها را با دست ساییدم تا شسته شوند. دستم را از تشت بیرون کشیدم. یکدفعه شوکه شدم: از دستهایم خون میچکید. از خواب پریدم. هوا روشن بود. «ای داد بیداد! خواب موندم.» نماز خواندم. با عجله چادر سر کردم و راه افتادم سمت بیمارستان شهید کلانتری… زمستان بود و هوا سرد. آنقدر با عجله و تند راه میرفتم که تنم خیس عرق شد… رسیدم جلوی نگهبانی. گیت بسته بود. با دست محکم زدم به پنجرۀ نگهبانی: «انگار تو هم مثل من خواب موندی. در رو باز کن.»
آمد دم در و گفت: «مادر، این وقت صبح کجا میخوای بری؟!»
گفتم: «بعد اینهمه سال من رو نمیشناسی؟! خونۀ بابام که نمیرم، اومدهام لباسهای رزمندهها رو بشورم.»
گفت: «مادر حواست کجاست؟! شش ماهه بیمارستان هم جمع شده!»
https://betabnews.ir/?p=38685