×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

امروز : پنج شنبه, ۱۷ آبان , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Thursday, 7 November , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 9 خبر
بهترین وقت ِ مردن  و شیخ باران– قسمت سوم

مقدمه: محمد کیانوش راد را اگر چه بیشتر به‌عنوان عنصری سیاسی می شناسیم ، اما نوشته ها او خصوصا مستند های داستانی او مثل

۱- حاج آقا خرمگس
۲ بسیجیان یکبار مصرف و مرزهای لعنتی
۳- باسکول ، سایه درخت بی عار

و اکنون داستان « بهترین وقتِ مردن » که به شرح حال عملیات بدر می پردازد ، چهره دیگری را از محمد کیانوش راد نشان می دهد .
خلاصه داستان چنین است :

خلاصه ای از مستند ِ داستانی
« بهترین وقتِ مردن »
به‌یاد‌‌علی اصغر گذاری و شهدای عملیاتِ بدر

سعید خدری دانشجوی رتبه اول ریاضی بدنبال ترک تحصیل است . دچار بحران روحی است . می خواهد خود را بشناسد .
از خودکشی نجاتش می دهند .
هنگام عملیات بدر با جمعی از دانشجو یان به جبهه می رود . اهل نماز و روزه نیست ، اما در جبهه دعا می خواند .
در هنگام مرخصی از جبهه ، برای رفتن به مسجد سلیمان و در گذر از شوشتر ، اتفاقی شیخی را می بیند . شیخ محمد تقی شوشتری .
چند سال بعد در خواب شیخ را می بیند و شیخ نشانه ای به او می دهد . نشانی را نمی یابد .
ولی دلداده زنی می شود که تنها یکبار او را می بیند و این آغاز تحولی روحی در اوست .
بارمان تنها فردی که سعید را می فهمد ، سنی است و با عشق به طاهره ، پشت خط ، در انتظار تولد فرزندش هست .
سعید بهترین وقت مردن برای خود را در جزیره مجنون می دانست ، اما اکنون هم ، راضی و مطمئن است و خود را در بهترین وقت مردن می یابد .

طاهره گفت : حالا که همه مخالفن به دادگاه بریم  .دادگاه برای چه ؟ شکایت از کی و چی ؟ شکایتی در کار نیست . بریم اجازه ازدواج بگیریم. مگه می شه ؟ اگر خانواده ها مخالف باشند ، هیچ کاری نمی شه کرد . صبر کنیم ببینم چه می شه. پدر من به هیچ عنوان اصلا راضی نمی شه  . باشه هر چه تو صلاح بدونی .طاهره و بارمان  کاری مخالف عرف و خانواده می کردند . مردها به  دلایل زیادی شاید زنی را بستایند ، اما زنان چه ؟  طاهره در بارمان ، آرمان وآگاهی و  آرامش می دید . همین کافی بود تا طاهره همه‌خطرات را به جان بخرد تا در کنار بارمان بیاساید .

سماجت هر دو ، بالاخره نتیجه داد .  قاضی اجازه ازدواج را به طاهره  داد. بدون اذن پدر ازدواج کردند .خانواده طاهره عصبانی اند . ازدواج طاهره را آبروریزی برای خود  می دانند . او را طرد کردند . سرکوفتش زدند . تنهایش گذاشتند .طاهره و بارمان به اهواز آمده اند . زندگی خوبی دارند، از دنیا چیز زیادی ندارند ، اما با هم خوش اند . برخلاف خیلی از عشق های امروزی ،  هر روز علاقه و وابستگی شان بهم بیشتر شده است  . خانواده ها هم  عاقبت راضی شده اند و از این ازدواج خشنودند .بعد از نوروز شصت و چهار  و آرام شدن نسبی وضعیت ِ جنگ در جزایر مجنون در هورالعظیم  ، برخی بچه ها را به مرخصی فرستادند‌. فاطمه  ، دو سه روز است به دنیا آمده است . فرصت خوبی است . باید برود .

به سعید خدری هم گفتند ، چند روزی به مرخصی  برود . راضی نمی شود ، می گوید : من که کاری پشت جبهه ندارم ، کسی هم‌منتطرم نیست . رضا یا علی اصغر بروند . بارمان هم که حتما باید برود .مشاک گفت : نه ؛ سه روز برو و‌ زود بیا.پذیرفت و با بچه های شوشتر رفت . نزدیک ظهر به شوشتر رسید. در بازار قدیم شوشتر گشتی زد . صدای خوش  اذان در بازار می دود . بازار نیمه تعطیل شده است . همه جا چنین نیست . بازاری ها ، به مسجد شیخ محمد تقی می شتابند . شیخ بزرگ  و بزرگ زاده است . «پیامبری که معجزه اش ، قاموس است ». « کوهی از علم ، که در تستر  نشسته است .»

سعید نماز نمی خواند ، در جبهه هم نمی خواند . اهل ریاکاری نیست . اما قلبش ، پاک و‌بی آلایش است . شاید باور نکنید که چگونه و با چه حال و هوایی جوشن می خواند . صفت اصلی او کنجکاوی همیشگی اوست . فرصتی دارد،  در بازار شوشتر  می گردد . کنجکاوی راهش را به مسجد ناصرالدین کشاند  .  مسجدی قدیمی ، ساده ، بی رنگ و لعاب ،  با نمازگزارانی از جنسِ مردم عادی کوچه و بازار .چهارم یا پنجم نوروز ۶۴ است .  آجرفرشِ آب پاشی شده ی حیاط مسجد ، کاشی های لاجوردی پررنگ کناره در ورودی مسجد شیخ ، پنجره های  آهنی —شیشه ای بزرگ ِ ورودی شبستان ساده ، و تازه رنگ شده است .  بوی خوش عود و اسپند از کوچه ی بازار ،خود را به مسجد کشانده است . سعید آب  به سر و صورتش زد . کمی خنک شد . عجله دارد که زودتر به‌ مسافربری  مسجدسلیمان برسد . اما مسجد و شیخِ پیر ، او را گرفته است . عمامه شیخ ، ساده تر از آنی است که حتی در میان روحانیون جبهه دیده است . محو تماشای شیخ و شبستان شده است . چه می شود که گاهی کسی، نگاهی ، لبخندی ، اشکی ، به یکباره ، انسان را میخکوب و در خود هضم می کند ؟  شیخ نمازش را خواند .  رو به مردم می نشیند . سعید گوشه ای رفت تا بهتر این شیخ  را ببیند . خودش را عقب و‌جلو‌می برد تا از پشت جمعیت ، چهره شیخ را بهتر ببیند . شیخ دست راستش را چون پیاله ای زیر چانه گرفته و با محبت و عشق با مردم سخن می گوید . سعید بی هیچ حساب و کتاب عاشق شیخ شده است .

دیر شده ، فوری و با عجله و شتابان بسوی مسافربری مسجد سلیمان رفت .از شیخ ِ پیر  ِ مهربان و خندان خوشش آمده است . خوراک کنجکاوی او هم شده بود . دیگر گذارش به شوشتر نیفتاد ، شیخ را ندید . شاید فرصتی برایش پیش نیامد ، شاید هم  بخش عقلانی و محاسباتی ذهنش ، او را از شیخ می راند . سعید همینطوری است . می خواهد و نمی خواهد . می آید و می رود . گرم و  و‌سرد می شود . کار و بارش تابع  هیچ قاعده ای نیست .جنگ تمام شده است . سعید در یکی از ادارات  شرکت نفت ، پستی دارد . پست مهمی نیست . سعید از پست و دیده شدن فراری است . شاید هم به دلیل وضعیت روحی اش پستی به او نمی دهند . برخی از همکارانش در ادم فروشی و زیراب زنی بالاترین تخصص را دارند . می گوید بعضی از اینها اگر پستی نداشته باشند می میرند .خانه ای ساده دارد  با خنده می گوید :  همکار  زیر دستم چند خانه دارد . ارمغان ِ شرافت و قناعت ، برایش آزادگی و بی نیازی محض آورده است . می گوید : برای این ادم ها ، بهترین وقت مردن ، وقتی است که پستی نداشته باشند .

در زیتون کارمندی آپارتمانِ  کوچکی گرفته است . تنها زندگی می کند . از خیلی ها کناره گرفته است .  می گوید تنها نه ، خلوت گزیده ام . همسری ندارد ، کتاب همسر او شده است .می گوید با حافظ و سعدی و مولوی و خیام ، خلوت می کنم . تنها دوستان ماندگار و صمیمی اش ، دوستان دوره جبهه است . ماهی یکبار دور هم می نشینند . دیدگاههای متفاوتی یافته اند .یکی از بچه ها گفت : من همه چیز گذشته را به عمد از ذهنم دور کرده ام . اصلا  تلاش می کنم گذشته ام  را به کلی فراموش کنم .
— چرا ؟ گذشته پر افتخارت را چرا باید دور بیندازی؟
— وقتی گند به زندگی ات بزنند  ، وقتی فراموش می شوی ، اونوقت می فهمی چرا باید فراموش کنم . ما نسل فراموش شده ایم .
— بارمان تو کجایی ؟ چه می کنی ؟
— شکم مردم را سیر می کنم .
— شکم ؟
— بله شکم مردم را  . حوصله معلمی رو نداشتم .

بارمان  دوست داشت ، شغلی مثل پدر ش در کتابخانه داشته باشد ، ولی ناچار به‌معلمی رفت . در معلمی هم شانس نیاورد . بیکارش کردند . چرا در گزینش رد شد ؟ خودش هم نفهمید ه چرا . روی برگشت به همدان را هم ندارد . مغازه کوچکی گرفته و با فروش  نان باگت  زندگی اش را می چرخاند‌. از زندگی در کنار فاطمه سرخوش است .دلخوری های بچه ها  زیاد است . یکی چپ و‌دیگری راست ، یکی بی تفاوت و یکی خسته از همه این بحث ها شده است، بس است . خسته شدیم ، آخرش چه شد ؟ کاش می مردیم و امروز ها را نمی دیدم . بچه ها جر و بحث می کنند ، سر هم فریاد می کشند
اما یاد علی اصغرگذاری که می کنند، همه با بغض ، سکوت می کنند .

ولی بچه ها خوب شد علی اصغر رفت . راحت شد ، اگر بود شاید اونهم اعتراض داشت . شاید هم اگر اعتراض داشت ، سکوت می کرد . اخه می دونی با اعتراض کردن ، همه چیزت رو از بین می برند .بارمان رو نمی بینی ،  از هستی ساقط شد . الان بجای مغز بچه ها ، ‌ شکم مردم رو باید سیر کنه . بهتر ، اول شکم ها باید سیر بشه ، تا فکر کار کنه . توی جنگ دست و پایی می دادی قهرمان می شدی ، اگر شهید  می شدی ، کسی  جرات نداشت چیزی بهت بگه . مقدس می شدی . اما حالا همون آدمی که از مرگ نمی ترسید، از ریختن به ناحق آبروش می ترسه و سکوت می کنه .
علی اصغر در جزیره سهیل ِ عراق  در سال شصت و پنج مفقود شدو چندسال بعد پیکرش را یافتند .

رضا دیپلم اش را گرفته ، می خواهد پزشکی بخواند، تشویقش می کنند . در هر نوبت ، خاطرات تکراری می گویند ، اما عجیب است  ، این خاطرات تکراری ، از مزه نمی افتد . با خاطرات خود را می سازند .  همه چیز برای بعضی ها ، در همان  گذشته مانده است . اصلا نفهمدیدم چطوری مثلِ منی سر از جبهه درآوردم . اصلا چطوری مرا به جبهه راه دادند ؟همه می خندند . آقا سعید هنوز هم وقتی می خوابی ، در مورد دیدن سپده دم صبحِ فردا نگرانی ؟

بله  هر روز و هر شب . اما امروز ، اندوهی تاسف بار نیست . اندوهی از سر حظ و زیبایی است .دیشب بعد از رفتن بچه ها  ، بعد  از سال ها شیخ شوشتری به خوابش آمد . مزار شیخ امروز ،  قبله عاشقان و زیارتگاه مردمان شده است  . او که مدت هاست در فکر شیخ نبوده است؟  چرا  شیخ به خوابش آمده است ؟شیخ وصیت کرده است ، جوری و جایی دفن شود که باران بر مزارش ببارد . عجب وصیتی !«.سعید خواب دید ، شیخ نزد او آمده است ، به درختی اشاره می کند . جایش را هم دقیق نشان‌می دهد‌می گوید : به این درخت برس . پارچه های بسته شده ی بر شاخه هایش را از او بزدا ، از آن مراقبت کن و بر کنارش گلی بنشان . این چه خوابی است ؟ یعنی چه ؟ تعبیرش چیست ؟ چه شده است که شیخ بخوابم آمده است  ؟  جایی و‌درختی را نشانم داد .به مزار شیخ رفت . جای درخت دقیقا همین جا بود . پرسان پرسان ، سراغ درخت را می گیرد  و نشانی نمی یافت .

هیچگاه ، هیچ درختی در اینجا نبوده است .مایوس شد . برگشت . نجوایی ، چون نجوای نیزار هور گفت : «برگرد ، دوباره ببین .»برگشت . با تردید، و برای اطمینان نگاهش را به چپ و راست پیچاند . همان‌جایی که شیخ‌ نشانش دادن بود . آری ، آنجا زنی  نشسته است . چون گدایان ،  لباسی مندرس بر تن ، پوشیده در خود ،بی هیچ سخن  و سوال و درخواستی  ، اما با شوکت  و شکوه می یابدش . گرمای وجودش ، سعید را در خود کشانده  است .  رهگذران  ، نانی و پولی و پارچه ای ، برکنارش می نهند . صدقه می دهندش یا نذری می سپارند  ؟ نه صدقه نیست نجوایی شنید .

این همان است . در پی اش باش . نان و نای و نوای اش ده و نیلوفری بر دامنش  بنشان .سعید متحیر است . این زن چه سرّ  و نشانه ای از سوی شیخ است ؟ از زن ، فقط شمایلی پشت پرده ی حجاب می بیند . کنجکاوانه  زن را وارسی می کند . این خصلت سعید است ، همه چیز را اول نفی می کند . ابرهای بارانی به سرعت می آیند و می گذرند .  عجله دارند ،می خواهند ببارند .می بارند ،  نرم نرمک ، سعید صورت و کف دستانش را رو به آسمان می گیرد ، اما زن را هم می پاید .نگاه سنگین سعید را حس کرد . چهره اش پوشیده است ‌ ،اما نگاه مردی را حس می کند  . خود را‌جمع و‌جور کرد .

شاید شرم ، چهره اش را سرخ کرده است . شاید از خجالت خیس عرق شده است  .  معلوم است ترس وجودش را گرفته است  . اماده رفتن شد . پاهایش از ترس ، سِر شده است ، نای رفتن از او رفته است ، اما رفت . ضربان قلب سعید هم  تندتر شده است . چرا ؟ نمی داند‌.  شاید حس کنجکاو ی است . کنجکاوی همیشگی ،  سعید در  گردبادِ گدایی گرفتار شده است؟
برای سعید ، کنجکاوی ، شک و  خطرپذیری  ، راه وصال ِ به حقیقت است . در بدگمانی فصل   و گستاخی  وصل گرفتار مانده است . از خود متعجب است . از زن ها متنفر است ، فراری است .  رفتن به سوی زنی ، هر که باشد ، آن را ضعفی مردانه می داند .  تنها یک زن در ذهنش مانده ، مادرش . مادرش برای او یک زن نیست ، فراتر می بیندش . حالا ندیده رویی ،
و نشناخته  نشانی ، به سوی زن کشیده شده است  ، بی آنکه بداند چرا ؟
برگشت . ابرها می خواهند بروند ، مثل ادمی خسته که باری را یک باره زمین می گذارد . هرچه در چنته دارند به یک بار بر زمین می ریزند ، درست مثل خالی کردن اب از درون سطلی بزرگ .

سعید دیگر پرهیاهو نیست . فروتنی اش افزون شده است . با کسی بحث نمی کند . سکوتی غمگینانه او‌ را در بر گرفته ، به رغم همه صفات ِ جوراجور و متناقض اش ، اما هیچگاه بی حوصله نبود ، اما حالا بی حوصله هم شده است . یک هفته نیامده ، تقاضای مرخصی مجدد یک یا دو روزه دارد . همکارش می گوید :
— لابد مساله ای برایش پیش آمده ، از مادر بزرگش می پرسند .
— نه حالش خوب است .
به شوشتر رفت . مستقیم بر مزار شیخ . ساعت ها نشست . خبری نیست  .  عصر آمد . غروب شد ، شب آمد و زن نیامد . فردا دوباره  آمد هیچ اثر و خبری از زن نیست .

دفعه قبل ، برغم میل اش ، با فاصله ای دور ، و زیر باران تند ، دنبال زن راه افتاده بود . خیس خیس شده است . زن بلند بالا و باوقار ، آرام و فروتنانه و در عین حال با ابهت راه می رفت . مثل ابری سفید ، که در آسمانی آبی ، با‌چشم هایش همیشه دنبال می کرد .   آرام و سفید و‌درخشان ،  نرم و بی صدا و زیبا . عبورش همچون  ملکه ای بر قالیچه سلیمان راه می خرامد‌ ، یا چون قایقی در  هور که از میان شِکوه نیزار  به آرامی راه می نوردد. با خود گفت:

— امکان‌ندارد ، این زن ،  زنی فقیر و‌ گدا نیست  . اما کیست ؟ فقرای زیادی دیده ام . حرکات و سکنات این زن، گونه ای دیگر است . فقیر هست و فقیر نیست .

زن ، به خانه ای چند ، آمد و شد کرد . با دستی تهی به خانه اش رفت ‌ . خانه ای گلی با دیواره ای بلند ، اما ساده و معمولی است . سعید کنجکاو است که داخل خانه چگونه است ؟ ، اما راهی ندارد . خانه زن ، نه به خانه گدایان و محتاجان ، و نه به خانه دولتمندان می ماند .
سعید به امیدی ، به دیدارش آمده است . اما نشانی نمی یابد . بر در  ِ خانه اش نشست . ساعاتی چند چنبره زد  . باز هم  نیست  . دیر شده است ، باید برمی گشت ،اما فردا را هم ماند .  از رهگذری پیر  ،  سراغ صاحب خانه را پرسید .
— رفته است .
— کجا ؟
— نمی دانم
— این زن کیست ؟ نامش چیست ؟ پدر و مادرش کیستند ؟
—تنها زندگی می کرد  . عابده ای ، چون  رابعه است  .  لحن  داود ، جمال حوریان بهشتی ،  صبر ایوب و حکمت سلیمان داشت .
— هیچ نشانی از او نداری ؟
— نمی دانم  ؟  یکباره رفت . ، بی هیچ گفت و شنودی .

سعید لکنت گرفته است . با خود  تکرار می کند . داود ، ایوب ، سلیمان ؟ نمی داند نشانش  را از که بپرسد؟  .  حس جدیدی در دلش جوشیده است . حس دلتنگی به زنی ، که نمی داند کیست ؟  رویش را ندیده است . زشت یا زیباست ؟ نمی داند . در او کشش و‌جذبه ای  یافته است ، نمی داند کجاست . اشاره شیخ در خواب و نشانِ زنی گمنام ؛ اکنون در نشان ِبی نشانی ، نشانش را از که بجوید؟
سینه اش تنگ شده است .  جوشش و‌ سوزش آه و اسید در سینه اش مانده است . راه برون رفتی نمی یابد . از نابختیاری اش ، شورش و شیون به جانش فتاده  است . شیدای شمایلی شده است . پاهایش سست و لرزان  شد ، دست بر کمر ، با اندوهی زار و نزار ، آهسته بر خاک نشست ، نه ، افتاد ، آن گونه که گویی عزیزترین کس را از دست داده است . عزایی چون عزای  مادرش به سراغش آمده است . آتشفشان سینه اش جوشید ، چشمه آتشین از دریای شور ِچشمانش روان شد  . چند سال نه ، گویی عمری بر او گذشته است  . موهایش به یکبار به سپید گرایید . گونه های خشک و تکیده اش کش آورده است  . چشمانش گویی از حدقه می خواهد درآید . زبانش خشک  و به دهانش چسبیده ، دست های لرزانش را چون مرهمی برچشمان پر سوزش  نهاد .  اعصاب  درون مغزش ، غوغایی بپا کرده اند . مدام در رفت و آمدند  ، فکری را می برند و فکری را می آورند . سرش داغ شده است ، دست را بر سر و پیشانی اش نهاد . سرش از فعالیت های عصبی مغزش سوت کشیده است . تنها فکرش ، و تنها راه چاره را رفتن به مزار شیخ دید .

چیزی تغییر نکرده است . سعید همچنان تنهاست ، یا بقول خودش ، تنها نیست ، در خلوت است .

— سعید چرا  ازدواج نمی کنی ؟
اگر زنی چون او یافتم ، آری  ، در او ذوب می شوم . در او — خود را حل می کنم . جزیی از کل او می شود . اما کو آن زن ؟
با خود گفت : اگر آن زن که دل مرا ربود و رفت ، به من دل می بست و من او را وامی نهادم و می رفتم چه بر سر او می آمد ؟ آیا چون من ، پیر و افتاده و غمگین نمی شد ؟ آیا غمخواری اش بیش از غم ِ من نمی بود ؟ من غم خود را بر غم او ترجیح می دهم . نمی خواهم گردِ غم ، بر او‌بنشیند . غم خود و زیادت آنرا ،  بیشتر می پسندم

اما سعید از کجا می دانست چه بر سر آن زن آمده است ؟  چه می دانست که نگاه گرم و نرم‌و‌ آهسته و‌ دزدانه اش بر زن  ، با زن چه کرده است  ؟ چه می دانست که چرا زن به یک بار غیبش زد ؟ شاید زن ، عشق کسی را بر عشق این  مرد ، ترجیح داده بود ؟ شاید زن فکر می کرد ، عشق این مرد غریبه ، با گذر زمان ، و با تکرار و تداوم ، مثل هر رفتار و باوری در  مردم ،  به عادتی خسته کننده و کشنده بدل   می شود. هیچ نمی دانیم . مثل همیشه .  ما تنها بخشی از رخداد را می بینیم . ما پرده های چندلایه  واقعیت را نمی بینیم . ما هیچ نمی بینیم .

بارمان امروز پس از سال ها به سراغ انباری خانه اش رفت .  در  انبوه ِ خرت و پرت ها  و از میان کاغذهای فراموش شده ی رنگ و رو رفته ، برگ های کاهی زرد شده و خاک خورده اش را پیدا کرد  . هنگام ورق زدن از بوی خاک سرفه اش گرفت . ناچار دست و صورتش را شست . شکل ِ نوشته ها  و خطوط، گویای عجله و هیجان و اضطراب  نویسنده است . نامه هایی از خط ِ عملیات ، با توصیه ها و وصیت ها ، ارسالی از صندوق  پستی ۳۱۱۱، گردان ۷۵ ، گروهان ۲ .

نوشتن به وقت اضطرار،  پر اضطراب  است . مثل آخرین نوشته ها درهنگامه ی  آغاز  عملیات  و دستور حمله ،  کج و‌معوج و درهم و برهم است و  دستی لرزان که برای نوشتن سست و بی رمق و فراری شده است .
قلم توان رسیدن به هیجانات ذهن را ندارد، عقب می افتد . افت و خیز  قلم را می شود در میان سطر سطر  نوشته احساس کرد و در فاصله میان کلمات و سطر ها ، گفته های ناگفته و نانوشته را کشف کرد .

بارمان در یکی از دست نوشته ها ی فروردین شصت و چهار خطاب به دوستانش خود نوشت :  «  در حفظ تعادل در جامعه کوشا باشید . انحراف  با افراط ‌و تفریط  ، حتی در مواردی که شامل ارزش های مثبت هست  بوجود می آید . . . دیگران را ولو کوچک ، کوچک نشماریم . دروغ گو‌ است آنکه ادعای مسلمانی می کند و مردم را دوست ندارد . کرد ، عرب ، لر ، سیاه ، سفید ، زرد و یا هر نژادی همه را یکی ببینیم . ‌باور کنیم ، عاشق خدا ، عاشق مردم است .
سعیدپیر شده است . نه ،
هنوز به پنجاه هم نرسیده ، اما سنش خیلی بیشتر نشان می دهد . موی اش سفید شده و‌بخاطر دیسکِ کمر  کج‌ و‌کوله راه می رود . به ندرت عصا دستش  می گیرد ، اجازه نمی دهد موقع راه رفتن کسی دستش را بگیرد ،تا بحال ،  دو بار در جوی آب افتاده است  .  یک بار هم از پلکان ورودی در  ِ خانه اش زمین‌ خورد  . در مسائل شخصی و خصوصی اش هنوز  لجوج و یک دنده است و عقاید خودش را دارد . عقایدی که البته می گوید عوض شده و حالا شاید کمی آرام تر شده است .
در آپارتمان کوچکش عصرهای چهارشنبه ، دوستانش به سعید سر می زنند . چای و قهوه جوشش براه است .از کسی پذیرایی نمی کند . هرکس خودش فنجانی برمی دارد و چای یا قهوه می خورد . سعید هنوز هم گاهی ، در جمع هست ، اما مثل اینکه حاضرین را نمی بیند و در عالم دیگری سیر می کند‌. یک مبل نیم ست قدیمی ، با پارچه ای سنتی ، قدیمی بودن مبل ها را زیباتر کرده است  و چند تا صندلی در کنار آنهاست . بارمان  می خواهد جو را عوض کند و سعید را در جمع بیاورد .

— اقا سعید پیر شدی ها
— پیری کجا من‌کجا ؟ پیر یعنی هشتادسال به بالا
—  اما بنظر خیلی شکسته شده ای ؟ اینطور نیست ؟
— نه ، راحتم . اشتباه می کنی . سرم در کار خودم  هست با  کسی کاری ندارم . می رم اداره و برمی گردم خونه . همه دنیا رو همین جا دارم . نه در مورد کسی
قضاوت می کنم و‌نه  کسی رو ملامت می کنم . اگر حق داشته باشم ، تنها خود را ملامت‌می کنم .
—  این بی تفاوتی که خوب نیس ، پس درستی و نادرستی آدم ها چی می شه ؟
—  والله  فهم درست و نادرست خیلی سخته .حداقل برای من که اینطور شده . آدم ها به هزار دلیل ممکن است ،  راهی رو انتخاب کنند .  گاهی در مسیر زندگی ، خود ما  به همان نقطه ای می رسیم  که روزی کسی را سرزنش می کردیم  . حتی خودمان با خودمان ، گاه چنین ایم .  امروز  منهم متفاوت و یا مخالف با دیروزم شده ام و چه بسا فردا ، آدمی متفاوت از امروزم باشم .
— گفتی یکبار خودکشی کردی ؟ امروز دنیا را چطور می بینی ؟ هنوز نمی خای زنی ، همدمی برای خودت بگیری ؟
باخنده جواب می دهد‌: من کجا و زن کجا؟  خودم توی این دنیا اضافی ام . بار خودمو نمی تونم بکشم . زندگی  پر پیچ و خمی داشته ام .زندگی در جایی در آخر محله چشمه علی ، آخر دنیا است  . جایی که هیچ آبی نیست . هیچ عشقی نیست . هیچ امیدی نیست . تنها رنج است و رنج .
مرا  شیخِ  باران نجات داد ، رهایم کرد . چه جوری ؟ چطور ؟ نمی دونم چی شد .  با عشق به  عشقِ ِ زنی آدم دیگری شدم . وگرنه یا دیوانه می شدم و یا دوباره خودکشی می کردم  . به آنچه خواستم ، نرسیدم ، اما عشق ِ دست نایافته ، جهانی را برمن‌گشود .

،  بارها و بارها ، کتاب ایوب و کتاب ‌ِ جامعه ی  سلیمان را  خوانده است . از حفظ است . تا پیشش می نشینی مثل گذشته با پر چانگی ، از ایوب می گوید و از سلیمان . دیوانه ی کتاب جامعه سلیمان است .وقتی سخن می گوید ، پر نشاط و شادمانه می رقصد . به وجد و سماع می رسد . از زمین و زمان و اطرافیانش ، انقطاع و ارتفاع می گیرد . به او‌گفتم :
— زندگی شما عجیب است  .چرا ؟
— زندگی انسان عجیب است .
— اما شما عجیب تر !
— نه . من نامتعارف بوده ام و نه عجیب  تر . عجیب تر ان است که انسان، بدون ارزیابی خود و دنیا ، زندگی کند . بقول سقراط  : زندگی بدون ارزیابی ارزش زیستن ندارد . اما بنظرم ،  زندگی ،  بدون عشق ، ارزش زیستن ندارد .

—  اما عشق پر از درد و رنج است ‌.  قبلا عشق رو‌نوعی ضعف و  عاشق رو فردی ضعیف می دونستی ؟

— درست است اعتراف می کنم . اما امروز می گویم ، عشق رنجی مقدس است که قوی ترت می کند . ما ادما یه ذره ی هیچ ، در کائنات بی منتها هستیم  ، هزاران‌عامل در تغییر فکر و روح ما دخالت داره . الان اینطور فکر می کنم ، شاید فردا جور دیگری فکر کنم ، نمی دونم . پس از آن خواب جور دیگری شدم . مقاومت هم کردم ، نشد .ادمی در هر پیچ زندگی چیزی رو می بینه . ممکنه گاهی  ده ها بارهم  از اونجا رد شده باشی و ندیده باشی ، اما یه بار چیزی رو‌می بینی که تا حالا ندیده بودی . همه ما همینجوری هستیم .باید وقتِ دیدن و درک و فهمیدن رسیده باشه . بارمان  باورت نمی شه ، شاید برای تو و‌خیلی ها چنین مسائلی پیش اومده باشه . دهها و بلکه صدها بار از جلوی پارک سنگر در زیتون کارمندی  رد شده ام ، اما‌ آن مرد دستفروش  و کودک معلولش را هرگز ندیده بودم . فقط دیروز بود که متوجه آن مرد  شدم . پرسیدم چند وقت است که اینجایی ؟ گفت شش هفت سالی است اینجا هستم و برای مخارج  زندگی ام جورابی می فروشم . باور می کنی  ؟ زندگی همین است . در هر کجای زندگی ، هر وقت فهمیدی برگرد ؛ و اعتراف کن .

رنج ، عشق و امید ، تثلیثی جاودانه است ‌و چون صلیبی مقدس بر دوش انسان  ، انسان ‌باید آن را با خود حمل کند.رنج ، جوهر زندگی و عشق ، دلیل و علت زندگی  و امید نشان ِ عاشقی و هدف دار شدن زندگی است . شکفتن، با رنج همراه است .  اینهاست که به زندگی انسان‌معنا‌می بخشد .اتاقش محل خواب   و محل کتاب هایش هم است . امکان نشستن دو نفر هم‌ در آن نیست . از در که وارد می شود مواظب است پایش به کتابهای روی هم انباشته نخورد . چند روز پیش مجبور شد برای پیدا کردن عینک اش در میان کتاب ها و اثاثیه ی در هم  برهم اش کتاب ها را جابجا کند که کوهی از کتاب بر سرش آوار شد  .  از پایین تا بالا و دور تا دور اتاق ، کتاب چیده شده است . تخت چوبی  قدیمی هم در وسط آن جا گرفته است .

با‌خود کلنجار می رود . تصویر دیگری از پذیرش رنج و عشق و امید یافته است .  قانع شده است که رفتن آن زن شاید  بهتر بوده است ، اگر او مرا می خواست و من می رفتم ، بار اندوه رفتنم بر دوش او‌ سنگینی می کرد . امروز رنج ِ  عشق و امیدِ  رسیدن به او‌ ارامش می کند .می گوید : به هر کوی وبرزن ‌و‌ هر شهر وخانه ای رفتم ، اما امروز،  در خانه خیام ماند‌ه ام .خیام را با سلیمان نبی پیوند زده است .می گوید : فکر می کنم ، خیام ، کتاب جامعه سلیمان را خوانده است . هیچ عالم و عارف ، و هیچ شاعر و واعظ ِ مسلمانی چون خیام نیست . خیام طور دیگری است .سعید قران ، کتاب ایوب ، کتاب جامعه سلیمان ، مزامیر داود  ، انجیل ، اوستا ، گنزاربا و سوره نیلوفر می خواند. می گوید قبلا از مرگ نمی ترسیدم .دچار تعارض های دهشتناک خودبودم .  خودکشی کردم ، نشد . بعد به جبهه  رفتم ،  برایم بهترین وقت مردن ، همان وقت بود ، نشد . بعدها ترسیدم ، وحشت زده بودم ، تا اشاره شیخ  آمد و ملکوت را دیدم . اکنون شوق او را دارم .می خواهم دمی با او بیاسایم . اکنون هم بهترین ِ وقت  مردن است و آماده ام .

وقتی دچار هجوم‌اندیشه های مسمومی ، وقتی تنها و بی کس و افسرده ای ، تنها یک عشق نجات بخش توست .برای سعید عشق منجی و نجات بخش شده است  . او را ندیده ، به او نرسیده ، اما برایش مظهر مهر و عطوفت است . از خشم و نامهربانی به دور است . نکته سنج و خوش قریحه و حاضر جواب است . شیرین سخن می گوید ، محو سخنش می شود .وقتی از جامعه سلیمان می خواند ، بی قرار می شود . در اتاق قدم می زند . سرش را می گرداند .دستانش را مثل رهبر یک سمفونی پر شور و حرارت بالا و پایین می برد . می رقصد . می نشیند . بلند  می شود . از پنجره بیرون را می نگرد . به هوا می پرد و می گرید ، می خندد . بی قراری خلسه گونه ای دارد . کتاب جامعه و غزل غزل های سلیمان چه بر سرش آورده ؟ نه . کتاب سلیمان و غزل غزل ها نیست . لحن و سکته ها و وصل های عبارات است که او را به سماع وا می دارد و مدهوشش می کند . کناب جامعه به فکرش می برد و کتاب نفس به شورش می کشاند .

زندگی با کسی که نیست ، با مردی یا زنی که نیست ، چگونه ممکن است ؟ اما سعید با آن زن، زندگی می کند . حرف می زند . حضورش  را درکنار خود حس می کند .  بویش را  استشمام می کند . زیر سایه سارش ساعت ها می نشیند .  با هم سخن می گویند . قهر و آشتی می کنند . می خندند و می گریند . با لحن خوش داودی ، غزل غزل های سلیمان را برای هم می خوانند . بندی او ، و بندی را سعید خطاب به هم ،  مرور می کنند . سعید در چه دنیایی وارد شده است؟ . زندگی با شور و نشاط و شادکامی ، و نشاطی بَر پَرِ  پرواز ،  در کنار شکفتن شکوفه های نیلوفر آبی خواب و خوراکش کم ، اما منظم است . عصرها در پارک فیل ِ زیتون کارمندی می نشیند و کمی پیاده روی می کند . پسری بساط فلافل فروشی راه انداخته ، یکی سیگار و دیگری سی دی می فروشد . دختر و پسری در گوشه ای سرهاشان در هم پیچیده است  .  آنطرف تر دختری به پسر ی اعتراض و پرخاش می کند . پسری با ماشین پورشه می آید . دختری در کنارش و با اشاره، پسر سیگار فروش ،یواشکی  چیزی را با دقت و ظرافت  به او می رساند . قسمتی از پارک رد و بدل کردن مواد وقرص عادی است .  بچه ها با توپ بازی می کنند ، بستنی  می خورند ، دست مادرشان را گرفته راه می روند و آن سو بزرگسالانی با گذشته خود شادمانند .

شادی و رنج ، چرخه ازلی و ابدی زندگی  آدمی است . از نسلی به نسلی در تداول و دست به دست می شود . سعید فقط نگاه می کند و برای برخی جوانانی که بهر دلیل کنار صندلی چوبی شکسته ودرب و داغون پارک می نشینند، از علی اصغر گذاری می گوید . به جوانانی که کنارش نشسته اند می گوید :هرچه هستید باشید . می دانم همه چیز عوض شده و خواهد شد ، اما علی اصغر را فراموش نکنید .پیاده روی در پارک زیتون کارمندی را ، به داخل خانه کشانده ، دیگر نمی تواند  ، حالا  در آپارتمان کوچکش دقایقی به زحمت ، چند قدمی  پیاده روی می کند . وقتی قدم بر می دارد حواسش را می دهد تا به در و دیوار نخورد  . از زندگی اش راضی است . می گوید:  بیش از آنچه در این‌دنیا‌سهمم بوده است ، بهره برده ام . نهایت ‌ِداشتن یا نداشتن ، چیست ؟ نهایت هیچ و پوچ است .

کتابش را ورق می زند ، جایی را که مد نظرش هست پیدا نمی کنم . پس و پیش می رود ، باز نمی یابد ، چشمانش کم سو شده است ، دستش می لرزد . به فهرست مراجعه می کند . پیدایش کرد . صفحه ۶۲۷ ، کتاب جامعه در باب  بیهودگی زندگی : « بیهودگی است ! زندگی سراسر بیهودگی است . آدمی از تمامی زحماتی که می کشد چه نفعی عایدش می شود ؟ نسل ها یکی پس از دیگری می آیند و می روند  ، ولی دنیا همچنان باقی است . آفتاب طلوع می کند و غروب می کند و باز با شتاب به جایی باز می گرددکه باید از آن طلوع کند . باد بطرف جنوب می وزد و از آنجا بطرف شمال دور می زند . می وزد و می وزد و باز به جای اول خود باز می گردد، آب رودخانه ها … همه چیز خسته کننده است …. درست مانند دویدن دنبال باد . برای هر چیز وقتی است .

برای هر چیز که در زیر آسمان است وقتی معین وجود دارد . وقتی برای تولد و وقتی برای مرگ … انسان هرچه بیشتر حکمت می آموزد محزون تر و هرچه بیشتر دانش می اندوزد ، غمگین تر می شود . .. پس برو ، و نان خود را با لذت بخور  و شراب ات را با شادی بنوش . همیشه شاد و خرم باش ، زیرا سهم تو از زندگی همین است .»برای سعید ، بودن یا نبودن ، دیگر  مساله نیست. از راهی که آمده ، یا در آن افتاده ، مطئن است و راضی . همین برایش کافی است .  برای او‌ حالا هم بهترین وقت ِ مردن است .سعید فکرش کا‌رمی کند ،  اما نه ، مثل اینکه فکرش هم مثل دست و پایش حالا یاری اش نمی دهد . تند و چابک نیست . یادش می رود ، اما می داند که یادش رفته است ، بزودی احتمالا  یادش می رود که یادش رفته است.

 

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.