×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

امروز : پنج شنبه, ۱۷ آبان , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Thursday, 7 November , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 4 خبر
بهترین وقت ِ مردن و شیخ باران– قسمت دوم

مقدمه: محمد کیانوش راد را اگر چه بیشتر به‌عنوان عنصری سیاسی می شناسیم ، اما نوشته ها او خصوصا مستند های داستانی او مثل

۱- حاج آقا خرمگس
۲ بسیجیان یکبار مصرف و مرزهای لعنتی
۳- باسکول ، سایه درخت بی عار

و اکنون داستان « بهترین وقتِ مردن » که به شرح حال عملیات بدر می پردازد ، چهره دیگری را از محمد کیانوش راد نشان می دهد .
خلاصه داستان چنین است :

خلاصه ای از مستند ِ داستانی
« بهترین وقتِ مردن »
به‌یاد‌‌علی اصغر گذاری و شهدای عملیاتِ بدر

سعید خدری دانشجوی رتبه اول ریاضی بدنبال ترک تحصیل است . دچار بحران روحی است . می خواهد خود را بشناسد .
از خودکشی نجاتش می دهند .
هنگام عملیات بدر با جمعی از دانشجو یان به جبهه می رود . اهل نماز و روزه نیست ، اما در جبهه دعا می خواند .
در هنگام مرخصی از جبهه ، برای رفتن به مسجد سلیمان و در گذر از شوشتر ، اتفاقی شیخی را می بیند . شیخ محمد تقی شوشتری .
چند سال بعد در خواب شیخ را می بیند و شیخ نشانه ای به او می دهد . نشانی را نمی یابد .
ولی دلداده زنی می شود که تنها یکبار او را می بیند و این آغاز تحولی روحی در اوست .
بارمان تنها فردی که سعید را می فهمد ، سنی است و با عشق به طاهره ، پشت خط ، در انتظار تولد فرزندش هست .
سعید بهترین وقت مردن برای خود را در جزیره مجنون می دانست ، اما اکنون هم ، راضی و مطمئن است و خود را در بهترین وقت مردن می یابد .

کشتن پشه ها چرا ؟ نیازی به کشتن اونا نیست . اینها هم از زیست گاهشون‌ حفاظت می کنند . مثل هر موجود زنده ای ، درست مثل خودِ ما .که برای دفاع از مرزهایمان اینجا اومدیم .  فقط پماد رو .
روی دست و صورتتان بزنید ، پشه ها فرار می کنند .
حسن گفت : پشه ها که جای خود دارند . مردم هور هم نابود شدند ، همه آواره ی شهرها شدن، مال و‌منالشون هم نابود شد ، جوناشون هم‌که در هور و در کنار ما می جنگند و کشته می شوند   . بعد هم معلوم نیست چه برسر هور و مردمش می آید

عملیات بدر شرو ع شده است . خبرهای خوبی از جبهه نمی رسد ، بچه ها در گوشی می گویند  اوضاع عملیات خوب نیست  و جبهه  به نیرو نیاز دارد . بیستم اسفند شصت و سه آغاز عملیات است و هدف تصرف بصره است .در منطقه ای که سال گذشته عملیات خیبر انجام شده است و تلفات سنگینی به نیروهای ایرانی وارد‌شد . جنگ است و شکست ‌و پیروزی جزیی از آن  .  نه خیانتی در کار است و نه کم کاری و بی توجهی فرماندهان . با تجربه ترین فرماندهان هم ، گاهی شکست می خورند .  اما محاسبات اشتباه ، خوش خیالی ها  ، تهور  و غرور و خودبزرگ بینی ، میان برخی فرماندهان وجود دارد .در  عملیات بدر ، مثل خیبر ، موفقیتی در کار نیست . ایران شکست‌ سنگینی  را متحمل شده است . برخی از بهترین بچه ها ی سپاه ،شهید شدند . مارش نظامی از رادیو‌ نواخته می شود . نمی شود آرام گرفت و در خانه نشست .

همسرش باردار  است . ۹ ماهه است ، دختر اولش  دوساله است . هنگام تولد فرزند اول درکنار همسرش نبوده است بارمان دانشجوی الهیات است . در دانشکده راحت نیست . بارمان هم ، مثل سعید فکر می کند اگر  تغییر رشته بدهد بهتر است .مباحث الهیات را دوست دارد ، اما  ، فکر اینده شغلی اش هم هست . فکر می کند رشته تاریخ ، حواشی  کمتری  برایش  دارد .
‌در منطقه گلستان ، کوی فرهنگیان ، مستاجر است  دو اتاق تو در تو ، بدون آشپزخانه . ایوان خانه را با ایرانیت از حیاط ، جدا کرده و اجاق گاز را آنجا گذاشته است .  .اسباب و اثاثیه ی چندانی ندارد  .سبک بال و بی چیز ، اما خانه اش پر از عشق و صفا است .  خانه برایش آرام ترین جا است . هفته ای چند بار به اداره سکونت معاونت دانشجویی سر می زند ، شاید خوابگاه متاهلی به او بدهند . وسعش نمی رسد .

در اهواز غریب است . مامور به تحصیل شده ، اما مجبور است کلاس حق التدریس هم داشته باشد. بارمان از همدان آمده و ادبیات فارسی درس می دهد . چهارشانه و کوتاه قد ، سری بزرگ و صورتی گرد دارد ، بی ریش و با سبیلی پر پشت ، لباسش ساده و آرام و اهل فکر است . در عکس های قدیمی اش ، موی مجعد و‌پر پشت و زیبایی  دارد ، اکنون بالای پیشانی اش  به کلی خالی است . در میان جمعی که او را نمی شناسن ، معمولا در ابتدا  کسی با او نزدیک نمی شود ، اما وقتی سر سخن را باز می کند ، همه دوست دارندبا او‌ هم کلام شوند . با خنده می گوید روز اولی که مدرسه رفتم‌ ، بچه ها فکر می کنند ، پدر یکی از بچه ها هستم و فکر کرده بودند
مثلا راننده کامیون یا مکانیک هستم .

دو روز بعد از آغاز عملیات با دوستان دانشجو عازم جبهه هستیم . مسعود حجاری ، رحیم بحری نجفی ، مهران مدیری ، حسن عصاره و  سیدحسن حسینی ،  شیپوری ،  شهاب شیشه گر ، اسماعیلی ، از دانشگاه اهواز به جبهه اعزام شدیم‌. مقصد جزیره مجنون درهورالعظیم است
مینی بوس سپاه ، جلوی ساختمان انجمن اسلامی مرکزی دانشگاه ایستاد  . از آنجا اعزام شدیم .
گروه دیگری هم به ما ملحق شدند . رضا زیلابی  ،یارمحمد موسوی، امرالله شاه ولی ، هم از ایذه اعزام شده بودند . بارمان برزام از طریق بسیج مسجد محله  ، سعید خدری هم دانشجو‌ بود ، اما نفهمیدیم از کجا اعزام شده است و علی اصغر گذاری که بچه آبادان بود‌ . کاظم مشعلی ( ابوعادل ) از بچه های زرگان و‌کارمند شرکت نفت هم به ما پیوست
در مسیر حرکت مینی بوس ، هر کس در فکر ‌و‌ذکری است ،  سکوت حاکم است . همین که مینی بوس گِل مالی شده است ، یعنی ، به جایی پر خطر می رویم .

بارمان کنار  پنجره نشست . نگاهش  به دور دست ها است . در فکر این رفتن است  !  و اینکه  چه خواهد شد؟ همسرش  را در این شرایط بحرانی و در آخرین ماه بارداری ، تنها رها کرد و رفت . نزدیک عید است .خریدو نظافت خانه به کنار ، نزدیک وضع حمل طاهره است . چه کسی می فهمد زنی که با عشق با مردی ازدواج کرده و اکنون در حال رفتن است ، آنهم در شهری غریب و تنها و با حال نزار چه می کشد ؟   آیا بارمان کار درستی کرد ؟  آیا در نهان و ضمیر ناخودآگاهش نوعی میل به خودنمایی قهرمانانه  نیست ؟ فشار ِرفت و برگشت سوالات در ذهنش   و پاسخ های مثبت ومنفی را که با هزار اما و اگر همراه است ، بر جمجمه اش سنگینی می کند ،  هر که به بارمان نگاه کند ، می فهد روح‌ و ذهنش جای دیگری است .
کنار هم نشسته ایم . بی آنکه هنوز آشنا شده باشیم  ، بی مقدمه ، گفتگوی ذهنی اش را با من در میان گذاشت و گفت :

. ‌ —  عجب غفلتی کرده ام  . برای رفتن به جبهه  اجازه ای  نگرفتم ، حتی مشورتی خشک و خالی هم با او نکردم . نگاهش سنگین بود . موقع خداحافظی ، در حالی که‌دست چپش را بر کمرش گرفته بود ، به سختی و‌با درد از روی تخت برخاست و به بدرقه‌ ام آمد . مادرش دست راست و زیر بغلش  را گرفته بود . خنده ای بر چهره اش نشست  . لبخندی با درد ! ، آخه  وقت زایمانش است  . به زور خندید ، اما لبخندش مثل لبخند ژکوندبود . قران کوچکی را با جلد آبی رنگ‌  در ساکم گذاشت . سولین بهانه آورد ، گریه کرد و لباس بلند طاهره را گرفت و به سمت خود کشید  . منم حسابی متاثر شدم، بهم ریختم ، اما به رو نیاوردم . به سختی با سولین تا دم در آمد . مادرش هیچ نگفت . معلوم بود که حسابی ناراحت است . نگران است . می ترسد . حق دارد .  صورتم را هم نگاه نکرد .
عجب آدم خودخواهی هستم . چرا اون‌موقع اینها بفکرم‌ نرسید ؟ چرا اینقدر سنگدل شده بودم ؟  چرا حواسم نبود ؟
گفتم :
— چی ؟از کی اجازه نگرفتی ؟ داستان چیه ؟ اسمت چیه ؟
— از همسرم طاهره اجازه نگرفتم . شرحش را گفتم   . اسمم بارمانه .  بارمانِ  برزام ، معلمم و دانشجوی الهیات .
— به چه رشته خوبی . پس کلی باید برامون حرف بزنی
— حالم‌ خوب نیست . زن و بچه ام رو تنها گذاشتم و آمدم . آنهم در این وضعیت و اوهم‌ هیچ نگفت . ندیدن و نادیده گرفتن طاهره ،  نامردی و بی معرفتی است  . البته عمدی در کارم نبود ،  اما بی توجهی ِ قابلِ گذشتی هم نیست .
غروب در قرارگاهی در نزدیکی سوسنگرد مستقر و تجهیز شدیم . در میان گرد و‌غبار ِ ِکامیون های حمل مهمات ، فرهنگیان  اعزامی از ایذه امده اند .
فتحعلی لندی( محمد نژاد ) ، نورعلی احمدی ، علیرضا لیموچی ، فرشید مقصودی و جمال ( شهرام ) درویش در میان آنها بودند . فرهنگیان ایذه  در کار حمل و نقل و تدارکات گلوله های جنگی بودند . پس از نماز ، دعای کمیل ، باحالی خوانده شد . همه می گریستند . قرار است فردا صبح برای پدافند ما را به هور ببرند ‌. پرویز کارمندِ اداره آموزش و روش ایذه هم بود . جثه ای قوی داشت ، صندوق هایی که درون هر یک‌ دو‌گلوله بزرگ توپ بود. پرویز بی ملاحظه  صندوق ها را  داخل کامیون به روی هم پرتاب می کرد .
— شک ندارم پرویز نمی داند‌در صندوق ها چیست ؟ جمال درویش و فتحعلی به سراغش رفتند .
— می دونی توی این‌صندوق ها چیه
— نه چیه ؟
— گلوله‌جنگی
— هی بو‌ هی ،  راست ایگوی ؟
همه خندیدیم .

بیست اسفند اعزام شده بودیم    .  بیست  و‌سوم‌ اسفند شصت و سه است .  بارمان در کنج خلوتی نشسته است  .  می نویسد  : « امشب دومین شب اعزام مااست . دیشب در کرخه ‌‌پادگان ولی عصر و امشب در ۲۷ کیلومتری اهواز ، در چادر هستیم . باگردان عمار از لشکر ولی عصر هستیم  . فردا به خط می رویم . در این دو روز بارها خواستم چیزی بنویسم . اما هر بار که می  خواستم ذهنم را جمع و جور کنم و مشاهداتم را در همین دو روز بنویسم ، دیدم نمی شود . صداقت و ایثاری که در چهره بعضی از برادران می بینم چگونه می توانم آنرا ترسیم کرد . مانده ام‌چه بنویسم . در خود احساس حقارت و کوچکی می کنم ، در مقابل  عظمتِ این  بچه ها ، چه می توان‌گفت  ؟ چگونه اند ؟ و با چه حس و انگیزه ای به این حال و روز رسیده اند ؟  نمی دانم چه بنویسم ، قلم و بیان از نوشتن عاجز است .

رضا و سعید، من و بارمان  در یک  سنگر هستیم  . علی اصغر هم هست  . علی اصغر ، با برگ های نی  ، قاب عکسی ساخته ، خیلی ظریف ، دو سر چهار برگ نی را  به شکل مورب با چاقو بریده و بخوبی کنار هم گذاشته ، چهارچوب اش را چفت و بست  کرده  و بر مقوایی چسبانده است .
عکسی را داخل این قاب زده و‌در سنگر نصب کرده است  . عکس دوستِ شهیدش است . ثامر سیمایی سیه  چرده دارد ، بچه احمدآباد و  پدرش در رستوران پاکستانی ها نظافت چی است  ،  در حمله هوایی عراقی ها زیر  آوار ماند . دیگر کسی نان به خانه نمی آورد  . ثامر در روزهای اول جنگ ، با بچه های  شهر ، به « کوت شیخ » خرمشهر رفته بود . کوت شیخ ، درست روبروی بانک ملی مرکزی  خرمشهر ، در ضلع جنوب خرمشهر است . شمال رود که خرمشهر قدیم است  دست عراقی ها است  .‌در  کوت شیخ ، کانال هایی راهرو مانند و‌زیر زمینی هایی تو در تو ، سنگر ها را بهم وصل می کند‌  . ثامر  همان جا شهید شد . علی اصغر ، عکسش را همیشه با خود  دارد .

— اقا سعید ، ثامر با‌من‌حرف می زنه . مثل تو که می گی صداهایی می شنوی .
درسته ، با عکس هایی که روبرومون‌ می ذاریم ، زندگی می کنیم .—
اونا  رادر خود مزه مزه می کنیم.
گاهی با آنها حرف می زنیم ، می خندیم ،گریه می کنیم ، اونها  آینه ی ما می شوند   .  تکه ای از وجود ما است که روی دیوار سنجاق شده اند .
— شب و‌روز ، من و‌ثامر باهم بودیم ، از دو برادر بهم نزدیک تر بودیم . خیلی زودرفت .
— می فهمم . من هم‌  عکس مادرم توی اتاقم هست . مادرم ، آه چه بگم ، نمی توانم بگم چی شد .

مادر سعید در آتش سوزی خانه شان جزغاله شد. چیزی در خانه نداشتند ، اما حصیرها و لحاف های کهنه و خرت و پرت های اندک ، کافی بودتا زنی نحیف را به یکباره در کام خود بکشد . سعید شاهد ماجرا بود . علت آتش سوزی معلوم‌نشد ، اما برخی پدر سعید را متهم کردند . سعید از آن به بعد ، نزد مادر بزرگ ، زندگی می کند . در کودکی از  مادر بزرگش ، دست و‌پا شکسته کمی قران آموخته است . به مدرسه و دبیرستان سینا  فرستاده شد . معلمین اش می گفتند شاگردی زرنگ و‌استثنایی است .

در محله چشمه علی و بعد از آخرین خانه ها ، که به صحرا وصل است ، خانواده ی سعید سرپناهی دارند . درستش این‌ است ،  خانه ای ندارند  . پدرش سوادی ندارد . زمینی ندارد . شغلی ندارد . اما رفقایی ناباب دارد . اهل زندگی هم نیست . پدر به عنوان کارگر فصلی به اهواز می رود . درامد اندکش را  صرف خوش گذرانی و عیش و نوش می کند . سرپناهش را با کمک ناچیز برادرش گودرز ، که کارگر حراست ِ باشگاه شرکت نفت است ساخته است . سنگ روی سنگ گذاشته ،بدون ملاط و سیمان ، تنها با گل اندود شده است . خانه نیست ، بیشتر به بیغوله شباهت دارد . با پنج فرزند قد و نیم قد ، و زنش ماهرخ ، که روز و روزگارش ، با این‌مرد سیاه شده است . تنها آرزوی مادر سعید ،  داشتن خانه ای ساده ، شبیه خانه های بیست فوتی یا ده فوتی شرکت نفتی بود . حالا سهمش از دنیا دخمه ای زیر خاک است .

علی اصغر عکسی هم از پدر و مادرش در جیبش هست . هر وقت تنها ، روی پل خیبری ‌در هور  می رود ، یواشکی عکس را در اورده و نگاهی به آن‌می کند ، آن را می بوسد و در جیبش می نهد .  نمی خواهد بچه ها فکر کنند بچه ننه هست‌ . حالا می فهمم چرا روز اولی که سوار قایق ها شدیم ، آنگونه علی اصغر بی تاب بود . همه فکر کردیم این بچه از جبهه ترسیده است .یکی گفت :
— این بچه ها را به خط می آورند که چه بشود ؟
— یواش تر صحبت کن می شنود .
—  لابد چند فیلم ِ تبلیغاتی و بزن بزن آرتیسی  دیده و به جبهه امده .
— حالا چیزی نگو . صحبت می کنیم برش گردونند . یا ببرندش واحد پشتیبانی .
— بله ، بابا حداقل بچه ها را به خط نیارن
علی اصغر صحبت را شنید ، اما هیچ نگفت .

سوار قایق شده ایم  . اولین بار است بعضی بچه ها سوار قایق شده اند ، نزدیک است قایق واژگون شود .  برخی می خندند،برخی می ترسند ، برخی هم در خودشانند و سکوت کرده اند. بنظرم آنها هم کمی ترسیده اند ‌، درست  مثل خودِ من . سعید هم دست پاچه شده است . مشاک گفت :
— نترسید ، عادت می کنید . باید در نزدیکی عراقی ها کمین بزنیم .
علی اصغر بغض کرده بود . فکر کردیم ترسیده است . اما چه قضاوت ِبد و زودهنگامی ، علی اصغر از همه ی ما شجاع تر بود . او فقط یاد ثامر افتاده  است.

رضا زیلابی ، نوجوانی است که از ایذه آمده است . بختیاری ِ اصیل ، پرشور و پر هیجان ، خنده از لبانش دور نمی شود . از اهالی نوترگی در منطقه مرغا، یا مرغاب  ایذه است . رضا بچه ی روستای « اشترگرد » است . ابتدایی را در مدرسه ی « اسدی مال سیدی » و‌ راهنمایی را در مدرسه روستای « طهماسبی» گذراند . مدرسه ای بدون اب  و برق و سرویس بهداشتی،  با یکصدو‌بیست دانش آموز دختر و پسر . از روستاهای اطراف ، با مشقت و با پای پیاده ، با دم پایی و گالش و کفش های مندرس ، ‌به روستای طهماسبی می آیند  . در مدرسه ای مختلط درس می خوانند .

شهرام  ، مهرماه سال شصت بعنوان معلم به  ایذه  آمده است .
از مرغاب پیشم  آمد و‌ برای  مدرسه اش تقاضای کمک نمود  . ضمنا
از دانش آموزی گفت که قصد ترک تحصیل دارد و بقول خودش ، می خواهد باری از بار خانواده اش  را بردارد .
— بهترین دانش آموز ما است . باهوش و حساس و درس خوان است  .
— باشه درست می شه ، میام اونجا ، بیار ببینمش .
هفته بعد با موتور سیکلت ِ تریل قرمز رنگ  ، از راه راسفند به مرغاب رفتم . از هلایجان هم می شد رفت ، اما
مسیر هلایجان دور است . از راسفند رفتم . سمت راستِ جاده خاکی ، باغ طهماسبی ها است ، دشت لاپهن ، تپه های گچی و سپس دشت نوترگی و سه راهی مرغاب . راهی به روستای سید صالح ، راهی به تلخاب و راهی که به روستای  طهماسبی می رود .در تمام این منطقه یک مدرسه راهنمایی، آنهم  بعد از انقلاب ساخته اند .
تازه جنگ شروع شده است . سر صف یکی از دانش آموزان مقاله ای می خواند و به رییس سازمان ملل اعتراض می کرد که چرا جلوی صدام را نمی گیرند‌. با هیجان و پرشور می خواند ، یک بار زد به لری خواندن و گفت :
— سی چه سازمان ملل کاری نی کُنه ، سی چه ساکته ؟
متوجه شد و دوباره به فارسی ادامه داد. همه زدند زیر خنده ، برخی هم مسخره کردند .
زبان مادری  جزئی از هویت وجودی ما است . ناب ترین  احساسات  و عواطف آدمی ، در زبان و با زبان مادری ما بیان می شود .
احساسات واقعی رضا ، به خانه اصلی اش ، یعنی زبان لری  رفته بود .

سر صف تشویقش کردم و  به دفتر مدیر مدرسه خواندمش و باز هم،  احسنت و آفرین اش گفتم . ، رضا گفت :
— نمی خوام  دیگه درس بخونم . یعنی نمی تونم . مشکل مالی داریم . می خوام  کار کنم . بعد اگه شد درسم را هم بخونم.
گفتم :
— نه ، درس  رو حتما باید بخونی . با درویش بیا  ایذه  . مشکلی نیست . حل می شه ، نگران نباش

وضعیت امکانات ِبخش مرغاب نسبت
به بخش های دیگر ایذه، از نظر امکانات ، بسیار
بدتر است .فقر و محرومیت در روستاهای مرغاب بیداد می کرد ‌.  مردان برای یافتن کسب و کار و درامدی اندک ،  روستا را ترک می کردند . مقصد اصلی بسیاری از آنان کویت است . با همه این حرف ها ، در اینجا زندگی با رنجی شیرین در جریان است .

محرومیت سراسر منطقه را فراگرفته است . شیخی شفیعی نام ، روحانی اعزامی به ایذه ، که گویا مشهدی است ، به مرغاب آمده است . سر به سرش می گذارم . قیافه اش شبیه افغانی ها است . کمی هم در راه رفتن مشکل دارد . می توانم با او شوخی و حتی دستش بیندازم ، خاکی و با مزه و سازگار با مردم است . از محرومیت منطقه و نداشتن  آب در مرغاب ناراحت است . به او‌گفتم :
— شیخ تو کجا و اینجا کجا ؟ چه گناهی و خلافی کرده ای  که اینجا تبعیدشده ای ؟
ترش رو و متکبر نیست ، با خنده می گوید :
— اره  تبعید شده ام‌ ، اینجا‌واقعا  برایم مثل ربذه است ، بیابان خشک و‌بی آبی است .

رضا با صدایی لرزان ،  با‌حجب و‌حیای معصومانه و کودکانه اش  ، از رنج ها و آرزوهایش گفت:
— دوس دارم درس بخونم و‌دکتر بشم
رنج رو‌ غنیمت بدون   ، ارزش اون رو بدون ، مطمئنم حتما — دکتر می شی .
معلوم است جدی و آینده دار است . عزت نفس روستایی اش  ، اجازه درخواست کمک نمی دهد  ، می خواهد کار کند .
چند روز بعد، با  درویش به ایذه آمد .  رضا را به کمیته فرهنگی رفت  .  مشغول کار شد . در کنار فعالیت فرهنگی ، درس را هم با جدیت دنبال کرد  . حالا به جبهه آمده است  . با صفا ، پر جنب و جوش و پر خنده ، مهربان و‌مودب است . همه بچه ها دوستش دارند .

سعید بیشتر  وقتش  را با علی اصغر و بارمان می گذراند . با بارمان بیشتر احساس نزدیکی می کند و با او‌ جر ‌و بحث می کند .  با اینکه سعید حدود ده سالی سن اش از علی اصغر بیشتر است اما  مرید و شیفته اوست .علی اصغ فکر و دلش یکی است جثه ای کوچک‌دارد ، اما مثل شیر شجاع و نترس است . بارمان ، صدای خوشی دارد و گاهی آواز حماسی  می خواند . تنها دغدغه اش همسرش است. وجدانش آرامش نمی گذارد .

— خب تو الان بیخود اومدی جبهه . انتظاری از تو نیست .
— مهم انتظار دیگران از من نیست ، مهم انتظار خودم از خودم است . منم دوس دارم به این بچه ها برسم . من حق ندارم مثل اینها بشم ؟
— اما همسرت الان به تو نیاز دارد . چی بگم ، هیچ  حرفی در برابر تو  ندارم
—  چیزی نیست ، فقط یه کم دلشوره دارم .
بارمان  معلمی رو دوست ندارد .نه فقط به دلایل خاص ِ حاشیه ای  که برایش درست می کنند ، اصلا حوصله کلاس و سر و کله زدن با دانش آموزان را ندارد . معلم بدی نیست ، نه ، می توان گفت معلم خوبی هم هست.  بیشتر دوست دارد نویسنده باشد تا گوینده . یه چیزی شبیه کار در کتابخانه ، اما فعلا کار دیگری جز معلمی در روستا برایش پیش نیامد . بارمان جنب و جوش زیادی ندارد ، ادم بسیار با نزاکت و منظمی است .لباس ها ، پتو ، ساک  و حتی کفش هاش رو تمیز می کند ودر رفت و آمد از سنگر هم ، سعی می کند کفش هایش جفت و‌کنار هم باشد . تنها آدم منظم جمع ما بارمان است .  گوشه گیر نیست، اما جز به ضرورت هم حرفی نمی زند‌.

پل های« نفر بر»  معروف به پل خیبری را با  قایق موتوری آوردند . می بایست آنها را با پیم های آهنی بهم وصل کرده ،  جایی برای سنگر و دیده بانی آماده کنیم .
کاظم مشعلی سن اش از بقیه بچه ها بیشتر بود ، از اهالی ملاثانی و کارگر شرکت نفت است . مشاک از بچه های دزفول که مسولیتی در گردان دارد ،  او را مامور انجام کار می کند . همگی مشغولِ سر هم کردن  و چفت و بست پل های خیبری هستیم  . پل ها از یونولیت ، با پوششی از آلومینیو م عاج دار، و توسط قرارگاه نصرت  ساخته شده است . «سیامک بمان » از بچه های اهواز ، طراحی و ساخت آن را برای عملیات خیبر انجام داده است .

همایون . الف ، به خط  می آید و می رود . خوش تیپ ، موی تقریبا بوری دارد . عینکی زیبا برچشم دارد و گاهی کت قهوه ای چهارراهی ، به رنگ چشم و مویش می پوشد همیشه روی کت اش اورکت می پوشد . نه هر اورکتی ، اورکت نو و تمیز می پوشد .خودش می گوید : حزب اللهی خوش تیپی است . اگر جایی برود کسی فکر نمی کند حزب اللهی است . شاید ضرورت کارش اقتضا می کند. کمتر حرف می زند ، هر وقت می آید فقط سوال می کند .  می گوید دزفولی است ، اما نیست . حالا چه فرق می کند کجایی باشد ؟ راستی و‌درستی آدم ها اصل است . مرتب از دانشگاه ، از اساتید ، از خوابگاه  سوال می کند .

در جمع با چشم و ابرو و اشاره حرف می زند .
خیلی توی نخ سعید است . رو به سعید و با نیش و خنده گفت : دو روز جبهه می آیید  ، عکسی می گیرید و  بعد …… سعید فقط نگاهش کرد ، هیچ نگفت . بارمان هم همینطور . روحانی جوانی که برای تبلیغ آمده بود با تندی و عتاب آلود به همایون گفت : برادر این چه حر ف ِ بی ربطی است که می گویی ؟ ابوعادل هم پشتش را گرفت . همایون گاهی سعید را دست  می اندازد . بچه ها چیزی نمی گویند ، اما معلوم است که همه بچه ها از همایون خوششان نمی آید و بهر بهانه ای از جمع خارج می شوند . همایون می خواهد بگوید آدم خیلی مهمی در اطلاعات و عملیات است . عجله دارد ، می خواهد ولو با گزارش نویسی ساختگی و تحیلی زود رشد کند .
— از بچه های اطلاعات و عملیاته ؟
— والله نمی دونم ، اینطور نشون می ده
— نشون می ده یا هست ، اگر هم هست سعی می کنه بیشتر از آنچه هست خودشو نشون بده .
— خب دوست داره . چکارش داریم . حالا فرض کن توی بچه های اطلاعات عملیات یکی هم اینطوری باشه ، بچه بدی نیست ، جوونه دیگه ،  دوست داره دیده بشه .
—  آره بچه بدی نیست ، ان شاالله که خیلی هم خوب باشه ، اما نمی دونم چرا از این تیپ آدما می ترسم . می ترسم بعد از جنگ گرفتار این آدما بشیم .
— سعید واقعا هرچه هست همینه . صادق و بی ریا ، اما کنجکاو و حساسه و زیر بار هر حرفی هم‌نمی ره .
— درسته ،  این پسره همایون،  یه جوریه . از  سعید که  بی نقاب است نمی ترسم ، از آدم ها یی که چندین نقاب دارند باید ترسید .
همایون دیگر به خط نیامد  .گفتند که  در  اطلاعات و عملیات شهری به تکلیفش عمل می کند و مسولیتی گرفته است .

سعید دریایی  حرف دارد ، یک ریز حرف می زند و گاهی یکبار در خودش می رود . بارمان فقط گوش می دهد . گاهی شبیه فلاسفه سخن به سنجه می گوید ، گاهی هم چون خل و چل ها می شود . بارمان فقط نگاهش می کند .نمی دانم واقعا در مواقعی خل می شود و یا خودش را به خلی می زند . نوبت پست  ِنگهبانی  سعید و رضا است . امشب هوا شب ها خیلی سرد شده است  . کرخت می شویم .  آدم دوست دارد بخوابد .  با دو‌جوراب و گاهی هم با کفش می خوابیم . روی پتوی های سربازی ، هرچه گیرمان بیاید روی خودمان تلنبار می کنیم تا سردمان نشود .
صدای وز وز باد و گاه تندباد ، از نی زارها می آید . ظلمت وسکوت مطلق  شب در هور ، و ترس از حمله غافلگیرکننده عراقی ها ، اگر  نگویم ترسناک ، اما پر اضطراب وهیجان آور  است  .پشت سنگر شنی هفت طبقه ای گونی ها ی شنی ،  سعید و رضا نشسته اند . نوبت نگهبانی دو ساعته آنهاست . سعید رو پاسپخش ، با زور و تکان بیدار کرد. دیشب کنسرو ماهی سرد ، غذای اشرافی و لذید جبهه ها رابا ولع خورده است .  خرو‌پفش بیداد می کرد . خروپفش از  چربی و روغن زیاد  و پر خوری است . چشمانش را با  پشت انگشت اشاره دست راستش می مالد تا خوابش نبرد  . دست  چپش دیشب زخمی شد . زخمی از در  ِقوطی کنسرو ماهی  که کمی هم  زنگ زده بود
— به به چه خوب زخمی شدی
بچه ها می خندند‌.
— ما دعا می کنیم که ترکش ، مرکشِ کوچکی  به ما بخورد و دو- سه روز به مرخصی برویم و از شر این‌ پشه ها راحت شیم ، الان‌تو همینطوری مستحق مرخصی هستی .
— خدایا ترکش کوچکی بفرست ، و راحتی چند روزه ای
همه می زنند زیر خنده ، اما سعید عصبی شده است . الان وقت سرحالی اش نیست .
حرکت نرمِ  آب هور ،  اسکله های پیش ساخته ی سبک یونلیتی را که سنگر روی آن است ، مثل گاهواره  بچگی ها ، آرام به چپ و راست می رود ‌.  لالایی وزش باد ، خواب آور و‌پلک را روی هم می کشاند  . سعید حق دارد خوابش ببرد . اما به زور خود را نگه داشته است . صدای وز وز باد از نیزارها بیشتر شده است . شاید هم سعید فکر می کند صدایی هست .
— رضا صدا را می شنوی
— نه . صدای چی ؟
صدای عراقی هاست ؟
— نه بابا عراقی ها کجان
— پس چیه ؟ تو نمیشنوی
— سعید بخواب من بیدارم ، دیشب هم اصلا نخوابیدی
— برو بابا ، گوشت مشکل داره ، دقت کن
سعید همچنان صدا یی می شنوند‌.  با آن صدا حرف می زند . جواب می دهد ، بحث می کند . پرچانه شده  ، مثل وقتی که سرحال است و با بچه ها بحث می کند .
— اینجا چه می کنید ؟
— یعنی چه ؟برای جنگ آمده ایم .
— روح مرا زخمی وجانم را می ستانید
— تو به جهان آمدی که از ناله ات بگویی ، نیزار و نی و ناله با هم عجین اند .
—  من برای مردم هور  ، آب و نان ام  . برای عدنان و اسما ، از نی خانه ای ساختم . در تور عدنان ماهی روانه کردم ، پرندگان مهاجر به عشق من آمده اند ، از من نان خورده اند  . من نی نانم ، نه ، نی ناله  .  ناله ام از جدا کردن عدنان و اسما است . بچه های هور ،  باسم و سهیل با‌نی نوای  عاشقانه سرودند .
— ما به اختیار نیامدیم ، مجبور شده ایم اینجا  بیایم .
— اجبار ، بهانه همیشگی شما آدمیان است .
سعید سرگیجه گرفته و  هذیان گو گشته است . وز وز باد در نیزار می پیجد .

سعید اما سخن و کلامی می شنود . بچه ها آهسته با‌هم‌پچ پچ می کنند . نگران سعید اند .
— سعید با کی حرف می زنی ؟ چت شده ؟ حالت خوبه ؟
— اره اره چیزی نیست رضا ، چیزی نیست ، خوبم .
— کسی از نیزارها بامن حرف می زند. صدایش را به وضوح می شنوم‌.
بچه ها ساکت می شوند و‌ خود را به کاری مشغول می کنند . در اینجا دو نفر را همه دوست دارند ، دل همه را برده اند . از خوبی شان، از خنده های با نشاط شان  ، از نترسی و بی خیالی شان .  رضا و علی اصغر .
علی اصغر از آبادان امده و رضا از ایذه . یکی رفت و یکی ماند . آیا بهترین وقت رفتن علی اصغر هم همان وقت بود ؟ رضا وقتش نبود ؟ یا خودش نخواست و‌ دوست نمی داشت حالا حالا ها بمیرد ؟ آیا همه آنها که ماندند ، مثل گذشته شان  مانده اند؟
بیست و نهم اسفند شصت و سه است . خبری از خانه ندارد . برای سولین دخترش یادداشتی نوشت  . «… آنوقت که برای سربلندی اسلام و دفاع از آن به جبهه رفتم تو بسیارکوچک بودی …. ممکن است بعدها بگویی ، تو که این قدر مرا دوست داشتی چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی ؟ شاید ندانی که چقدر دوستت دارم. حالا که می خواهم جواب چراهایت را بدهم ، بغض که به شدت گلویم را می فشرد کمی برطرف شد . راحت تر شدم . خوشا به حال آنها که در زندگی خوب زندگی کردند … خلاصه بگویم ، با همه عشق و علاقه ای که به تو‌ و مادرت داشتم ، رفتم ، چون می بایستی برای عقیده مقدس خودم ، مثل هر انسان آزاده ای ایستادگی نمایم .  …. غمگین مباش ، خدا را که داری ، چه کم داری ؟ همیشه بیاد خدا باش .
نمی دانم بچه دیگرمان اصلا به دنیا آمده یا نه؟»
یکی از بچه ها از اهواز آمده است . به منزل بارمان سر زده است و خبر آورد .
دخترت فاطمه  به دنیا آمده است — .
چه خبر مسرت بخشی ، ابوعادل گفت :
—  شربت آبلیمو برای بچه ها درست کن   عید واقعی برای توست .
فاطمه را ندیده است ، عاشق اوست . بی صبرانه منتظر مرخصی است .
— دنیا با آمدن یک نفر دیگر به درونش ، چه تغییری می کند ، جابه‌جا‌می شود ؟  تنگ تر یا بزرگ تر می شود ؟ اصلا برای دنیا فرقی هم می کند ؟ جنبش  یک ماهی در کارون ، پشه ای در هور ،گنجشککی در هوا ، ستاره ای در آسمان ، و‌بلمی که شهیدی را با خود بسوی افق می برد ؟ فرقی دارد  ؟
— هیچ نمی فهمم . گفته اند ، تکان ِ بالِ مگسی در  نقطه ای ، طوفانی را در آن سوی عالم به پا می کند ، و‌من در اینجا و در کنار بچه ها ،  حس می کنم که دارم خوب تر می شوم .  اثر نگاه ، لحن و‌کلام و نشستن  و برخاستن بچه ها و امواج مثبت آن را بر خود حس می کنم .  حتی سعید می گوید ، که نیزارها هم به رقص و سخن و آواز آمده اند و غوغایی برپاشده است .

دوم فروردین شصت و چهار،  نامه ای به فاطمه نوشت . « دختر عزیزم فاطمه جان ، امروز بعد از سه روز پس از به دنیا آمدنت ، خبر تولدت  را شنیدم . بسیار خوشحالم … همان مطالبی که برای سولین  نوشته ام برای تو هم هست . … شاید اصلا نتوانم تو را ببینم . اما بی نهایت دوستت دارم . از همین جا حس ات می کنم . دستان نرم و نازت را در دست ام گرفته ام و می بوسم . شاید هنوز وقت مقتضی رفتنم نرسیده است ، اما اگر نبودم ، زمانی که بزرگ شدی باید بدانی که چرا نامت را فاطمه گذاشتیم . …دوست دارم چون فاطمه شوی ، رمز اصلی این نام گذاری برای تو  همین است .»

بارمان و طاهره در همدان و در یک محله زندگی می کردند . پدر بارمان در کتابخانه شهرکار می کند . کتابدار  است و مورد احترام‌ . از نظر مذهبی فردی معمولی است . گاهی  در هوای خوشِ تابستانِ همدان ، عصر ها زیر درخت گردو می نشیند و با کمانچه اش برای خود سازی می زند و لبی تر می  کند .
پدر طاهره بازاری خرده پایی است و پای بند مذهب و ‌ مسجد است .هر دو خانواده ، هر کدام به دلیلی مخالف این ازدواج هستند .مذهب ، نژادو طبقه سه مانع اصلی عشق و دلدادگی طاهره و بارمان شده است ، اما دل هایشان یکی است . عشق فراتر از این رنگ هاست . نوشتن شرح دلدادگی طاهره و بارمان ، خود داستانی دیگر است .

بارمان عاشق طاهره شده است ، اما این طاهره بود که نخستین بار عشقش را برملا کرد و پیشنهاد  ازدواج را به بارمان دا‌د. طاهره نامه ای نوشت  .  کتابی به بارمان هدیه داد . . نوشت «بی هیچ مقدمه ای دوستت دارم .» بارمان
میخکوب شد ، اما خیلی زودتر از آنچه غرق در رویای طاهره شد .
سال ۵۶ است . هر دو دبیرستانی هستند با دو سال اختلاف سنی .  بارمان تقریبا تمام وقت آزادش در کتابخانه است . بصورت غیر رسمی ، عصرها ، به کتابخانه می رود  . رفتن طاهره به کتابخانه و انتخاب کتاب های خواندنی آغاز ماجرا بود  . طاهره با رمان های بارمان شب را صبح می کند . پس از این برای آنها کتاب ، تنها کتاب نیست ، سفیر عشق و دلدادگی هم هست .

برای زنان ، عشق معنایی عمیق تر و پایدار و ماندگارتر دارد . بولهوسانه نیست  . داستان دلدادگی این دو ، طولانی و پر فراز و نشیب است .

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.